چی بگم؟!!!

سلام

امروز ظهر ساعت 2 تا 6 کلاس داشتیم. توی راه توی اتوبوس که ایستاده بودم و دستم رو به میله ی بالای سرم گرفته بودم، دیدم خانمی که روی صندلی نشسته بود و من جلوش ایستاده بودم، اول به پایین مانتوی من نگاه می کرد و بعد با نفرت به صورتم چشم می دوخت!

منم خب نمیدونستم چرا این اینجوری میکنه؟!هِی با دستم مانتومو می دادم پایین! احساس می کردم مانتوم خیلی کوتاهه!(که البته اصلا ً هم اینطور نبود) بعد از اینکه چندبار این کارو تکرار کرد، دیگه من حسابی کفری شدم! یه نگاه به پایین مانتوم انداختم و دیدم که...

حدس میزنید چه جنایتی رخ داده بود؟!

اگه گفتییییییییین؟!

نمیشه که من زود بگم شما حدس بزنید؟!

فکر می کنید چی شده بود که مستحق نگاههای سنگین و نفرت آلود اون خانومه بودم؟!

نمی دونید؟!!!

باشه ! می گم!
دکمه ی پایین مانتوم ناخواسته باز شده بود و من نفهمیده بودم!!!! خب بگو بشر! همون اول عین آدم بگو دکمه ت باز شده! دیگه اینجوری نیگا کردن داره؟!چی بگه آدم آخه؟!!

 همون حق بعضیاس بهشون بگن ضعیفه!

بی خیال بابا!

دیشب با دوست جون رفتیم افطاری. جاتون خالی یه پیتزای اساسی تزریق کردم!

دوست جون شبها حدود ساعت 10 شام میخوره در نتیجه فقط من خوردم!!دوست جون فقط خرما و بامیه هایی که من از خونه برده بودم رو خورد.

مامان بزرگ خورده زمین پاش شکسته طفلی، من فردا کلاس ندارم از صبح تا شب میرم پیشش. دعا کنین زود خوب بشه. دلم برای تنهاییش می سوزه. از وقتی بابا بزرگ پرکشید و رفت بهشت، مامان بزرگ حسابی غمگینه. من هروقت بتونم میرم پیشش و کلی سربه سرش می ذارم و می خندونمش اما خب بازم تنهاس دیگه.

ایشالا که شماها همه تون خوب و سالم و شاد باشید.

دیگه بسه دیگه، اهمّ اخبارو گفتم.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین، التماس دعا...