سلام...
یکشنبه صبح مشغول تماشای تلویزیون بودیم که بهمون خبر دادن حال مامان بزرگم خوب نیست. مامان و بابا بلافاصله راه افتادن برن خونه ی مامان بزرگم و به من گفتن خونه بمونم و منتظر باشم. خیلی دلم شور میزد. فقط دعا می کردم. داشتم با پدیده تلفنی صحبت می کردم که بابا اومد پشت خط. ازش حال مامان بزرگ رو پرسیدم. صدای بابا خیلی گرفته بود. گفت خوبه دکتر آوردم بالای سرش. درحالی که بدنم به شدت می لرزید گفتم بابا مامان بزرگ زنده س دیگه نه؟ گفت آره چرا انقدر ترسیدی؟
فقط پول از خونه وردار و بیا اینجا. گفتم پول واسه چی؟ گفت واسه دکتر...
داشتم حاضر می شدم که مامانم زنگ زد. گفت داری میای کت مشکی منم وردار و بیار. گفتم حالا چرا مشکی؟ گفت همینطوری. جلو دکتر سنگین تره. گفتم مامان چرا گریه کردی؟ گوشی رو بده به مامان بزرگ می خوام صداشو بشنوم. گفت فعلا خوابیده. اومدی اینجا میبینیش دیگه. من درحالیکه هق هق گریه می کردم به خواهرم زنگ زدم و گفتم از محل کارش بیاد خونه تا باهم بریم. نیم ساعت بعد رسید و راه افتادیم. خواهرم همش میپرسید چی شده... چی داشتم که بگم؟
تا رسیدیم سر کوچه شون، دیدم یه پارچه ی مشکی زدن بالای در. نفهمیدم چطوری خودمو پرت کردم تو خونه. چرا همه سیاه پوشیدن؟ چرا همه دارن گریه می کنن؟
مامان بزرگم دوست نداره کسی جلوش گریه کنه... پاشین برین خونه هاتون. این کیه اینجا خوابیده؟ این پارچه ی سفید چیه کشیدین روش؟ مامان بزرگ من کجاست؟ چرا همه می خواین دستای منو بگیرین؟ چرا جلوی دهنمو میگیرین؟ ولم کنین می خوام برم دنبالش... نامردا چی کارش کردین؟ چرا از من قایمش می کنین؟ شروع کردم به گشتن خونه. نمیدونم چرا اینهمه غریبه اینجا جمع شدن؟ اومدم برم توی زیرزمین که چند نفر جلومو گرفتن. همشونو پس زدم و دویدم اونجا. نه... اینجا هم نیست...
چرا تا منو می بینن پچ پچ میکنن اینا؟ این کیه این وسط خوابیده؟ از دختر خالم که هم سن منه پرسیدم. دستمو آروم گرفت و گفت بیا تا بهت نشون بدم کی اینجا خوابیده... اون پارچه ی سفید لعنتی رو که زد کنار... چی می بینم؟!! خدایا این که مامان بزرگ منه.. پس چرا هرچی از اونوقت صداش می زنم جواب نمیده؟!! عاطفه گفت چون الان داره با یه عالمه از عزیزاش دیدار می کنه... داره بابابزرگ رو می بینه... چرا رنگش پریده؟ براش آب قند بیارین... و بعد چنان فریادی زدم که از هوش رفتم...
همه بالای سرم هستن. مامانم چشماش سرخه و داره اشک میریزه. بهش میگم گریه نکن من خوبم. برای مامان بزرگ آب قند بردین؟ باز همه بلند بلند گریه می کنن. آخه مگه من چی گفتم؟ یه آب قند که اینهمه گریه زاری نداره... باز دختر خالم اومد کنارم. انگار همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد...* الان داره با یه عالمه از عزیزاش دیدار می کنه... داره بابابزرگ رو می بینه* خدای من... یعنی مامان بزرگ مهربونم رفت؟... یعنی آخرین بزرگتر مارو هم ازمون گرفتی؟ چرا نمی تونم گریه کنم؟ چرا دوست دارم زل بزنم به یه نقطه و بهش فکر کنم؟ چرا نفسم سنگینه؟ چرا همه دارن میزنن توی صورتم؟ چرا میگن گریه کن؟ آخه نمیتونم... بهش قول داده بودم آخر هفته برم پیشش... چرا قول اول هفته رو نداده بودم؟... بلند شدم و بی سرو صدا رفتم بالای سرش. همونجوری که اون پارچه ی سفید لعنتی روش بود بغلش کردم. سرمو گذاشتم روی سینش که یخ کرده بود. دلم می خواست بخوابم... و خوابیدم...
بازکه همه دور من جمع شدن و دارن آب می پاشن توی صورتم... می بینی مامان بزرگ؟ نمی ذارن دو دقیقه مثل قبل باهم تنها باشیم. امروز همه فضولی میکنن تو کارمون... این آمبولانسه واسه چی اومده؟ چرا مامان بزرگ منو گذاشتن توش؟ پسش بدین برین سراغ مامان بزرگ خودتون.. کجا می برینش؟ بازم همه دارن جلومو می گیرن... ....
اینجا کجاست؟... چرا انقدر خلوت و سرده؟.. اینا چرا انقدر وحشتناک لباس پوشیدن؟ آدم رو یاد قبرستون میندازن... چه بوی بدی داره میاد... شبیه بوی مشکه... چرا بدنم داره می لرزه؟ مامان بزرگم کو؟ مامان و دختر خالشو میبینم که دارن میرن داخل. راه میفتم دنبالشون. مامان همونجوری که داره بغض میکنه می گه ماهی نیا تو. میگم چرا؟ مگه اینجا کجاس؟ دختر خاله ی مامانم با عصبانیت منو به طرف بیرون هل داد و گفت میشه انقد سوال نپرسی؟!... می شد؟!!!...
یه جنازه آوردن گفتن بریم برای نماز میت.. پرسیدم این کیه؟ بازم کسی جوابمو نداد...
یه آمبولانس اومد جنازه رو برد و همه ی ماشین ها هم به دنبالش... گیج و منگ بودم. انگار همش یه خواب بود.. یه خوابی که هرچی سعی کردم بیدار شم فایده ای نداشت. وقتی همه جمع شدن یه آقایی گفت بچه هاش بیان برای آخرین بار ببیننش. منم رفتم جلو ببینم کیه؟ چقدر شبیه مامان بزرگ من بود.. چرا مامان و خاله ها اینجوری ناله می کنن؟ چرا داییم صداش در نمیاد؟ چرا همشون مادر مادر می کنن؟
این واقعا مامان بزرگ منه؟ از بابا پرسیدم بابا؟ مامان بزرگ مرده؟ چشمای درشت بابا خیس و اشک آلود بود... گفت آره ماهی... آره.. چرا نمی خوای قبول کنی؟
صدای فریادم به آسمون رسید.. رفتم جلو که بغلش کنم. اجازه ندادن. داشتن میذاشتنش توی قبر... داد زدم نذارینش اونجا، پاهاش درد می کنه.. بذارین منم برم پیشش آخه از تنهایی میترسه. همون آقاهه گفت محرمای این خانوم بیان بگیرنش. بابا و داداشی اومدن جلومو گرفتن. وقتی داشتن روش خاک میریختن، التماس می کردم که بذارین منم برم اونجا پیشش، مامان بزرگ من از تنهایی و تاریکی میترسه، گناه داره به خدا... همه گریه می کردن و ناله می کردن و اشک میریختن اما هیچکس به حرفای من توجهی نمی کرد... دیدی مامان بزرگ؟ منم که می گفتی از همه نسبت به تو مهربون ترم و تو بیشتر از همه ی نوه هات دوستم داری... دیدی نتونستم برات کاری بکنم؟ دیدی نذاشتن منم بیام اونجا پیشت؟ دعا کن مامان بزرگ... دعا کن منم زودی بیام اونجا تا شبا پیشت باشم که نترسی... منو ببخش... حلالم کن...
خیلی دلم برات تنگ شده... خیلی...
روحش شاد.خدا بیامرزش.آخرین غمت باشه ماهی خانم.
________00000__________00000___________
______000000000______000000000_________
_____00000000000____00000000000________
______000000000______000000000_________
________00000__________00000___________
________________APAM _________________
___000__________BIA _____________000___
___0000_________MONTAZERAM___0000__
____0000______________________0000_____
_____00000__________________00000______
______000000______________000000_______
________0000000________0000000_0_______
___________0000000000000000____00______
______________00000000000_______00_____
_______________________000_____000_____
________________________000000000______
_________________________000000________
تسلیت میگم ایشاالله غم آخرت باشه
سلام
دلم نمی خواست اولین بار که میام وبلاگتون اینجا رو اینجوری ببینم...
براتون آرزوی صبر و آرامش دارم
روحشون شاد...
آدمخوبا وقتی که میرن٫ گریه میکنیم. اما نه برای اونا٫ چون مطمئنیم که به جای خیلی خوب و راحت و قشنگی وارد شدن. چون میدونیم که اونجا دیگه پاشون درد نمیکنه. دیگه به قرص و دوا و عمل و آزمایش نیازی ندارن. فقط آسایش و راحتی در انتظارشونه.
اگه ما گریه میکنیم برا اینه که دلمون براشون تنگ میشه. احساس میکنیم که باید خیلی صبر کنیم تا دوباره ببینیمشون.
اما یه نکته کوچولو این وسط هست. اونم اینه که مام نباید اونا رو ناراحتشون کنیم. اونکه از بالا تو رو میبینه و بیطاقتیتو حتما خیلی غصه میخوره. حتما دلش کباب میشه. برا همینه که آدم اینجور موقعا باید خودداری کنه. فقط برا اینکه عزیزش موقع خداحافظی غصهدار نره. فقط.
درود
ماهی خانوم از صمیم قلب درگذشت مادر بزرگت رو بهت تسلیت می گم .خیلی ناراحت شدم حتما الان داری عصه می خوری.
ایشالا زود بتونی با این موضوع کنار بیای
بدرود
انا لله و انا الیه راجعون
به قول پدرم:
گرگ اجل ببین که چگونه می درد
این گله را ببین که چه اسوده می چرد
به شما تسلیت میگم و امیدوارم مورد رحمت حق تعالی قرار بگیرند انشالله
تقدیر همین است و از دست ان هم نمی توان فرار کرد
امیدوارم مرگ عزیزان ما را به یاد این واقعیت بیندازد که ما نیز روزی.....
به قول خیام:
امد سحری ندا ز میخانه ما
ای پیر خراباتی دیوانه ما
بر خیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه ما
اللهم انا لا نعلم منها الا خیرا و انت اعلم بها منا
روحش قرین رحمت پرودگار متعال و ائمه معصومین(علیهم السلام)
موفق باشید......شوریده
تسلیت میگم بهت
خدا به همتون صبر بده...
کاش زودتر میفهمیدم تا برای شب اول قبرش نماز میخوندم.
در هر حال منو هم تو غمت شریک بدون( اینو قلبا میگم نه از روی تعارف)
وقتی ماجرارو خوندم یاد فوت مادربزرگ خودم افتادم تو پائیز ۸۳
نمیگم غم آخرت باشه چون که میدونی خودت تا دنیا دنیاس غم و شادیشم باهاش هست...
غمهاشم که انگار بیشتره لامصب.
روح مادربزرگت و همه رفتگان شاد...
سلام ماهی خانوم
صمیمانه تسلیت میگم...امیدوارم منو ببخشی که دیر متوجه شدم...
وقتی که متنتو خوندم یاد مادر بزرگ خودم افتادم ....و اشک توی چشام حلقه زد....مادر بزرگا همشون خوب و مهربونن....احساس میکنم میتونم تا حدودی درکت کنم...... خدا روحش رو قرین رحمت کنه....
متاسفم ماهی جون
خدا بهتون صبر بده و روح اون مرحومه رو شاد کنه...
خاصیت زندگی همینه...یکی میاد و یکی می ره...همه ماها روزی اومدیم و روزی هم خواهیم رفت...
تسلیت میگم ماهی جونم...
خدا بهت صبر بده
سلام عزیزم
منم پا به پای نوشته هات اشک ریختم..
خدا به شما صبر بده و مادربزرگ مهربونت رو غریق رحمت کنه..
منم تو غمهات شریک بدون..
چی دارم با آجی مهربونم بگم.
فقط این رو بدون که شما هم خدایی دارین.
نمی دونم چرا این روزا هر جا می رم همه ی دلا گرفتس؟!!!
"همه دوست دارن بهشت برن، اما هیچ کس دوست نداره بمیره"
یه معادله ی بدون جواب.
ماهی عزیزم تسلیت من و هم بپذیر ٬ مادر برزگ همیشه با توست...می تونی هر روز وقت نماز باهاش درد و دل کنی.
سلام
امیدوارم بتونید هرچی زودتر به دنیای وبلاگ برگردی و خنده بر لبان شما جاری باشد
موفق باشید......شوریده
نمیای؟
ماهی جون
من اولین باره اومدم وبلاگتو دیدم اما چه موقع بدی موقعی که حرف از مرگ بود. بهت تسلیت میگم . من فقط این پستتو خوندم و یاد مامان بزرگ خودم افتادم که من موقع مرگ و دفنش دانشگاه (توی یه شهر دیگه)بودم و وقت امتحانام بود و از هیچی خبر نداشتم بعد از روز سومش به من خبر دادن و من از راه دور واسش عزاداری کردم. الان که دارم واست مینویسم یه بغض گنده هم تو گلومه
سلام. برات یه اکانت گوگل راه انداختم. ایمیلتو یادم نیست اینجام که تأیید نداره!!!
آدرس بده برات برفستم!
سلام من آپم ایندفعه آپ آموزشی به دردت می خوره بدو بیا[گل][بدرود]