:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

برمی گردییییییییم۲

دوستای گلم سلام!


حالتون که خوبه ان شا الله؟امیدوارم همتون شاد و سرحال و سلامت باشید

منم با اجازه تون دیروز از سفر برگشتم.

جای همگی خالی بسیار خوش گذشت. البته سختی های خودش رو هم داشت این سفر. مثلا من اولین بار(و احتمالا آخرین بارم)بود که اینهمه راه رو با اتوبوس سفر کردم.خییییییییلی وحشتناک بود! نزدیک بیست ساعت یک جا نشستن اونم برای من! که حتی یک ساعتم یه جا بند نمیشم... اما این سفر اونقدر خاطره انگیز و فوق العاده بود که به همه ی سختی هاش می ارزید.

دانشگاه ما یه هتل آپارتمان توی مشهد داره که هیأت علمی دانشگاه و دانشجوها رو اونجا پذیرا میشن.هتل خیلی توپی بود. ما یه سوئیت دو خوابه داشتیم که یکی از اتاق هاش دوتخته و یکی دیگه سه تخته بود. من و ستاره هم پریدیم تو دو تخته هه!

در مژه برهم زدنی(!!بابا شاعر!) من و ستاره اتاق رو تبدیل به میدون جنگ کردیم!

ایناهاش:

 

otagh

 

رفت و آمد به حرم به صورت دسته جمعی انجام میشد و پیاده که من به علت اینکه پاهام خیلی درد گرفت در چند نوبت اول، در نهایت زیرکی گروه رو دودر میکردم و با تاکسی میرفتم و برمیگشتم!

از همون اول هم کل جمعیت اردو کاملا در جریان قرار گرفتن که شخص بنده، تقریبا هیچ موضوعی رو جدی نمیگیرم مگه اینکه خلافش ثابت بشه!

مثلا مدیر کاروان توی اتوبوس ما بود.گاهی میومد وسط اتوبوس وامیستاد و نکات جالبی از شهرهای مختلف ایران برامون میگفت.گاهی هم سوال می پرسید و جایزه میذاشت برای کسی که جواب درست میده. توی راه برگشت اومد و درست کنار صندلی ما ایستاد.قبل از اینکه حرفشو شروع کنه گفت:« صدای من به آخر اتوبوس میرسه؟!» منم نعره کشیدم:« بععععععععععععله!!» حالا فکر کنین درست بالای سرمن بود و هیچکس هم به جز من جواب نداد! بعدش گفت :«خب حالا میخوام یه سوال بپرسم» من دستمو بردم بالا گفتم:«آقا ما بگیم؟!!»

یه روز صبح رفتیم «توس» آرامگاه فردوسی. اونجا مدیر کاروان داشت درمورد عظمت فردوسی توضیح میداد که من چشمم به تابلوی عکس فردوسی افتاد که در بخش پایین تابلو بیت " بسی رنج بردم در این سال سی " رو نوشته بود. منم قریحه ی هنریم به غلیان در اومد و در نهایت احساس پسرخالگی با فردوسی دوربین گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:« فری جون یه لحظه پلک نزن!» بچه ها هم از خدا خواسته یه هر هر دسته جمعی سر دادن و مدیرمون رو پاک ناامید کردن!

 

 feri

اما واقعا جای دیدنی و عظیمیه اگه رفتین مشهد، توس رو از دست ندین...

 

 

بعدشم رفتیم بازار بین الملل که بازار بسیار بزرگیه و بچه ها تقریبا هرچی پول آورده بودن اونجا خرج کردن(البته به جز من که بچه کف بازارای مشهدم!!)

از حرم هم هیچوقت نتونستم چیزی بگم چون از وقتی وارد میشم تا وقتی برمیگردم خودم نیستم...

 

behesht

 

فقط میگم جاتون خالی برای دعای کمیل که در هوای بسیار سرد و در باد شدیدی که می وزید خوندیم و لذت بردیم. صبح پنجشنبه ساعت سه و نیم صبح توی مسجد گوهرشاد بعد از نماز صبح و خوندن زیارتنامه، برای همتون دعا کردم. برای همه ی شما دوستانی که دیدم یا ندیدمتون دعا کردم.  دعا کردم که خدا همه ی آرزوهای خوبتون رو برآورده کنه. و امیدوارم لایق دعا کردن برای شما بوده باشم.

صبح جمعه خونواده ی عمه ی نازنینم اومدن هتل دیدن من. وقتی می خواستن برن بهشون گفتم کاشکی ندیده بودمتون. حالا دل کندن برام خیلی سخت میشه. عمه که از وقتی من رو دید گریه کرد تا وقتی می خواست بره. خیلی ماهه به خدا! بعدشم تا ظهر با ندا دختر عمه م رفتیم حرم برای وداع...

ظهر جمعه که آخرین ناهار دسته جمعی رو خوردیم، جای همگی خالی، از مهمان خانه ی حضرت رضا برامون غذای تبرکی آوردن . ما هم به نیت همه ی عزیزانمون خوردیم. ساعت سه هم راه افتادیم به سمت اصفهان.

این اتوبوس راه برگشت از اون یکی خیلی بهتر بود. راننده مون یه عموی مهربون بود که حتی در قوطی کنسروامونم برامون باز میکرد!!

 

konserv

 

شب هم همگی زودی خوابیدیم. صبح با خنده به ستاره گفتم:" ستاره، دیشب جفتمون همه ی راههای ممکن برای خوابیدن توی اتوبوس رو امتحان کردیم! کم مونده بود سرمون رو بذاریم روی صندلی و پاهارو بچسبونیم به سقف!!!" آخه هرجوری که می خوابیدم همه ی نقاطی که با صندلی در تماس بود زود درد می گرفت!

به خدا اگه دیگه من با اتوبوس برم یه جای دور!!

اما بازم میگم، با همه ی سختی ها و مشکلاتی که داشت، یکی از به یادماندنی ترین مسافرت های عمرم بود.

اینجا هم که دیگه اتوبوس برگشت به دانشگاه...

 

bazgasht

 

از همه ی دوستای گلم که توی این مدت به وبلاگ ماهی خانوم سر زدن خیلی ممنونم. از اون دوستای گل و نازنینی که در طول مدت سفرم از طریق تلفن و اس ام اس، جویای حالم بودن هم بسیار تشکر میکنم و ان شاالله که براشون جبران کنم.

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا بعد...

۲۱ تیر

سلام 

امروز صبح می خواستم برم دانشگاه برای دریافت مدرک موقتم. ساعت حدود ۸.۵ بیدار شدم و آماده شدم که برم. یه کمی هم با بابا و داداشی و مامانی حرف زدیم و خندیدیم.

بعدشم راه افتادم به سمت دروازه شیراز. 

تا 12 مشغول بودم و یک و نیم رسیدم خونه. خیلی هوا گرم بود و منم با آب معدنی و هویج بستنی و آب طالبی از خودم پذیرایی کردم. 

از راه رسیدم مامان چلو ماهیچه درست کرده بود و دور هم خوردیم و دراز کشیدم. 

بیدار که شدم ظرفها رو شستم و وسایل سفرم رو جمع و جور کردم. 

عصری هم مستاجر جدید اومد با بابا قرار داد نوشتن. 

الانم خیلی خسته هستم. 

رستگاران رو دیدیم و انبه خوردیم!:دی 

احتمالا برم لالا 

فردا بعد از ظهر عازم تهرانیم. بیست و پنجم تیر هم از تهران با قطار ویژه میریم مشهد. 

انشاالله 

شب خوش

آیینه های ناگهان...

آیینه های ناگهان...

وای خدایا اصلا نمی تونم باور کنم!مگه میشه اینهمه استعداد، اینهمه لغات آهنگین بره زیر خاک؟!!

مامان اینا از من مخفی کردن چون می دونستن داغون می شم و شدم...

توی اخبار شنیدم که داشت مرگ"قیصر امین پورشاعر فرهیخته ی این مرز و بوم" رو تسلیت می گفت.تا به خودم اومدم دیدم ایستادم جلوی تلویزیون و اشک داره از چشمام می باره...عموقیصر مرد؟!! قیصر امین پور ِ من؟!

چقدر سخته درک کردن بعضی از تصمیمات الهی! آخه 48 سال که سنی

نیست...

خدایا!بهت حق می دم که به ما حسودی کردی و قیصرمون رو بردی برای خودت...

روحش به بلندای آسمان آبی شاد...

چقدر زود دیر شد...

******

مادرمهربان

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی و به این دنیا آمدی. فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

 اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این آدم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند او را به بهشت بازگردانید! حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

 یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگار که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. 

***************

پ.ن:صفحه کلید کامپیوتر پدیده حروف فارسی نداره، استاد گفته بود 10 تا جمله با ترجمه ی فارسی براش ببریم. اگه گفتین پدیده چیکار کرد؟!! با افتخار گفت ترجمه های فارسی رو توی قسمت نظرات وبلاگ تو می نوشتم و بعد کپی میکردم توی فایلم!!!(دانشجوی خلاق و نمونه ی کشور!!)

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا بعد...

تست روانشناسی!

یک تست روانشناسی
سوالی رو که در پایین متن مشاهده می کنید و یک تست روانشانی است . متن را با دقت بخوانید تک تک کلمات در جواب نهایی تاثیر دارند :

یک زن در مراسم ختم مادر خود ، مردی را می بیند که قبلا او را نمی شناخت. او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است. او با خود گفت او همان مرد رویایی من است
و در همان جا عاشق او می شود .اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند. چند روز بعد او خواهر خود را می کشد .

به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟

چند دقیقه با خود فکر کنید و جواب های خود را یادداشت کنید. بعد برا یافتن پاسخ صحیح به پایین صفحه مراجعه کنید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


و اما پاسخ :

ای
ن زن امید داشت که در مراسم ختم خواهرش شاید آن مرد را دوباره ببنید .اگر توانستید به این سوال پاسخ صحیح بدهید احتمالا شما یک بیمار روانی یا psychopath هستید .

یکی از بزگترین روانشناسان امریکایی این تست را بر روی افراد زیادی انجام داد تا به این نتیجه برسد که چه کسانی پاسخ صحیح می دهند .نکته ی جالب این که اکثر قاتل های سریالی به راحتی و سرعت توانستند جواب صحیح بدهند. بنابراین اگر پاسخ شما صحیح بود احتمالا شما یکی از قاتل های  سریالی آینده خواهید بود!!!!

سعی کنید در رفتار خود تجدید نظر کنید!!!!!!!!!!!!

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا بعد...

خانوم من زنده ام!

سلام                                                                                                  

 

** از اینکه حالا بیشتر میتونم باهات حرف بزنم خیلی خوشحالم. اما حواست باشه که تعداد سوء تفاهم ها داره زیاد میشه هااااا! **                                                                                                     

 

هفته ی پیش بود که تصمیم گرفتم علاوه بر خط موبایل همراه اولم، یه ایرانسل هم بگیرم تا از بعضی خدمات مفیدش (از جمله اینترنت) استفاده کنم.

 این شد که پس از اندکی تحقیقات، دوست جونم زحمت کشید و برام یه سیم کارت اعتباری ایرانسل خرید.منم ذوق زده وقتی برگشتم خونه سیم کارت جدیدمو گذاشتم توی یه گوشی بیکار که تو خونه ول میگشت!            

هرکاری کردم شماره بگیرم باهاش نشد و مدام مشکل اشغالی شبکه داشت.

خب نمیدونستم که اول باید سیم کارتو فعال کنم که!تا یه دونه از این خانومای تلفن گویاها که دید دارم خودمو میکشم! اومد گفت : با تشکر از انتخابتون، فلان کد را شماره گیری کنید تا سیم کارت شما فعال شود، برای استفاده از خدمات ایرانسل، با شماره ی 120 تماس بگیرید!

منم کد رو فعال کردم و تونستم شماره ی همراه اولم رو باهاش بگیرم.بعدم شماره ی 120 رو گرفتم. یه آقایی گفت:« با سلام من عسگر زاده هستم چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟!» منم به هوای اون خانومه هیچی نگفتم تا آقاهه حرفشو بزنه!آقاهه گفت:« الو؟!!»، گفتم :«ا ؟! آقا شما تلفن گویا هستین یا زنده این؟!!!»

آقاهه غش غش خندید و گفت:« نه خانوم من زنده م!!»

گفتم:« وای!ببخشید من سوالی ندارم!»

آقاهه همونطور که میخندید گفت:« اگه اشکالی در رابطه با خط داشتین با این شماره تماس بگیرین!ضمناً همه ی اونایی که به این خط جواب میدن زنده و سرحالن!!!!!»

***********

لوکیشن: کلاس تنظیم خانواده(!!)—چهارشنبه ساعت 4تا 6 عصر

استاد عمیقا مشغول توضیح درباره ی آمار جمعیت کشورهای پیشرفته و پسرفته و مشکل زیادی تعداد آدم تو مملکتمون و این حرفاست.حالا در نظر بگیرید من و نگار و پدیده سه تایی کنارهم نشستیم و آزاد از همه چی داریم میگیم و میخندیم!(زهره نیومده بود) استاد کتابشو رو به ماها گرفته بالا و میگه :

- هرم جمعیت کشورهای آسیایی و اروپایی رو باهم مقایسه کنید!

من : استاد ول کن این حرفارو برو سر اصل مطلب!!!(البته استاد خانوم هستن!)

من و نگار و پدیده هر هر خندیدیم و بچه های کلاس این شکلی شدن!

استاد: شماها الان تو سنی هستین که باید راجع به افزایش جمعیت هشیار بشین.

ما سه تا: استاد میشه بیشتر توضیح بدین؟!!چی میشه که جمعیت زیاد میشه؟!چیکارکنیم که نشه؟!

استاد گرامی توضیح میداد که در کشورهای اروپایی،وسایل پیشگیری از ازدیاد جمعیت(!!!!) به طور رایگان درب منازل داده میشه(مثل پیتزا)!!!!!!!! و همراهش یه کامپیوترهم میدن!

ماهم گفتیم: اینجا میریم یه کامپیوتر میخریم کوفتم بهمون اشانتیون نمیدن چه برسه به وسایل رایگان پیشگیری از چی چی!!!!

آخر ساعت استاد ازمون به خاطر اینکه با دقت درس گوش دادیم تشکر کرد و گفت میتونید برید.

بچه ها یک صدا گفتن :« استاد حضورغیاب نمیکنین؟!!!»

استاد گفت نه!

من بلند گفتم :«استاد یعنی ما این همه وقت الکی سر کلاس بودیم؟!!!»

بچه های کلاس که اغلب ترم 3 هستند با حیرت به ما سه تا نگاه میکردن که کلاس رو به کشک هم حساب نمیکنیم!!! به قول نگار میگفت همه با حرارت بحث میکنن ما سه تا دنبال میگردیم یه سوتی بگیریم و غش غش بخندیم!!

حالا بلوتوث بازی ها و عکس گرفتن های ما به کنار!

 

***استاد جون حلال کن، شرمنده دیگه! کلاست مورد داره وگرنه ما بچه های خوب و سر به راهی هستیم!!***

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشید تا بعد ...