سلام به همه ی شما دوستان گلم.
امیدوارم همتون توپ توپ باشین.
چه خبرا؟ اوضاع روبه راهه؟
حالتون خوبه؟
هان؟!
امیدوارم که همینطور باشه.
بنده هم خوبم و همچون یک گیاه دارم به زندگی ادامه می دم.
دیروز یکی از دوستان بسیاااااااااااااار عزیز دلم که
از شیراز به اصفهان اومده بود رو دیدم
که کلی هم دلم براش تنگ شده بود.
یه عالمه باهم پیاده روی کردیم و از هر دری گفتیم و شنفتیم.
بعدشم یک جلد دیوان حافظ برام آورده بود جهت تولدم که خیلی خوشحالم کرد.
تا آخر شب چسبیده بودم به حافظ عزیز و دوست داشتنی با شعرهای بی نظیرش و حالی بس مضاعف فرمودیم!
واقعا که چی گفته حافظ! منی که زیاد اهل شعر نیستم خیلی با این شعرها و شاعرها حال می کنم. مخصوصا حافظ و فریدون مشیری و قیصر نازنینم...
خلاصه که ما نیز حافظ خوان شدیم و همین امروز و فرداست که عاشق شویم و کلهم اجمعین از کف برویم!
بعدشم که یکی دیگه از دوستای دوران کودکیم رو بعد از یازده سال دیدم و وای که چقدر خوشحال شدیم و کلللللی حرف نگفته داشتیم برای هم.
واقعا بعضی از خاطرات وقتی زنده میشن روح آدم تازه میشه.
دیروز وقتی برمیگشتم خونه پر از حس خوب و پر از خاطرات گذشته ها بودم.
شب هم که خانومی چندتا عکس از دوقلوها برامون فرستاد و یه عالمه ذوق کردیم. وای که چقدر دلم براشون تنگ شده.
مخصوصا الان که با صدای بلند ذوق می کنن و ما از پشت تلفن براشون چپه مرگ میشیم!
.
.
.
1-
خبر طلاق و جدایی بیشتر از خبر مرگ ناراحتم می کنه.
.
.
2-
.
.
دارم به وزن ایده آل نزدیک میشم!
(اما بدجوری دلم چیپس می خواد)!!
اعوذ بالله من الچیپس الرجیم!
.
.
3-
.
.
هر اتفاق تازه ای که برای آدم می افته، الزاما شکل علامت سوالش می کنه!
.
.
4-
.
.
تازگیا باهرکسی که تلفنی یا مستقیماً گپ میزنم،انقدر می خنده که تقاضای آنتراکت می ده! نمیدونم چرا؟!!
.
.
5-
.
.
آشنایی با آدمهای خوب همیشه حس قشنگی رو بهم میده!
.
.
6-
.
.
با اجازه ی دوستان عزیز از جمله آرش و گمشده، من باز سوار تاکسی شدم.
تاکسی سمند بود و من جلو نشسته بودم.
راننده سی دی آهنگهای قدیمی شادمهر رو گذاشته بود که کلی خاطره انگیز بود برام یاد دوران تحصیلات راهنماییم افتاده بودم و خیلی حال کردم.
به همین دلیل بقیه ی پولمو نگرفتم و گفتم به شنیدن این آهنگها می ارزید!
.
.
7-
اینم یه جریان باحال:
اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر
اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر مربوط می شه به مردی که محل کارش طبقه 103 برج تجارت جهانی بوده، ولی در روز حادثه به جای اینکه سر کارش باشه، خونه دوست دخترش خواب بوده! تلویزیون رو هم ندیده بوده که بدونه چه خبره! خانمش زنگ می زنه. آقا گوشی رو بر می داره. خانمش می پرسه عزیزم حالت خوبه؟ کجایی؟ آقا جواب می ده:بله عزیزم خوبم٬ سر کارم هستم تو دفترم!!!!
.
.
.
دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...
سلام به همه ی دوستان نازنین و مهربانم.
احوالات شما؟ خوبین همه؟ بچه مدرسه ای ها امتحاناشون خوب شد؟
بالاخره دکتر مهندس شدین یا نه؟!
بله بچه های خوبم! نوگلای محبوبم!
ما هم همچنان مانند گیاه به زندگی خود ادامه می دهیم.
شما چه خبر؟
ما رو نمیبینین خوشتون هست؟!
دلتون بسوووووووووووزه ما امشب شام دعوتیم!
آقا ول کن این حرفا رو!
می خواستم این دفعه فقط براتون عکس بذارم نمیدونم چرا این تاینی پیک ننه مرده جواب نمیده!
یعنی جای عکس ضربدر تحویل می ده!
چه می دونم بابا ولش کن!
فعلا اینا رو بخونین ببینین چی به چیه!
********************************
روش شناسایی اسامی دختر ها:
خوردنی باشد: مثل عسل
ساعات مختلف روز: مثل پگاه، سپیده، سحر
اسم جک و جونور باشد: اعم از پرنده: مثل پرستو، درنا...
حشره: مثل پروانه،
چهارپا: مثل غزال٬ آهو٬ جیران٬ مارال
آبزی : مثل ماهی خانوم!!!
گل و گیاه: لاله٬ سنبل٬ نسترن٬ نسرین٬ نرگس٬ لادن و...
اسم علف باشد: مثل ریحانه، پونه و...اسم مکان باشد: مثل صحرا، دریا، خاور، ایران
خیس باشد: مثل شبنم، دریا، ساحل، باران
در آسمان باشد : مثل ستاره٬ خورشید٬ ناهید٬ مهتاب٬ آفتاب! و...
و کلا هر اسمی تو این مایه ها باشد اسم دختر و در غیر این صورت اسم پسر می باشد!
مثل : چنگیز٬ خشایار و غیره
***********************************************************
آرایشگر.. نذر.. و ایرانی های هفت خط
در شهری درآمریکا، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچهدار نمیشد.
او نذر کرد که اگر بچهدار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند.
بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد! روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد.
پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت.
فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند،
یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.
روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند،
آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند،
یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد.
در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند، با چه منظرهای روبرو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.
.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر میزدند که پس این مردک چرا مغازهاش را باز نمیکنه..!
*****************************************
دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...
سلام به همه ی دوستان عزیزم.
امیدوارم همگی خوب و خوش و خرم باشین.
بچه مدرسه ای ها و دانشجوها که حسابی سرشون شلوغه و براشون بالاترین درصد موفقیت رو از درگاه باری تعالی مسئلت می فرمایم!
چه خبرا؟
همه خوبین؟ ردیفین؟
من که کلی خبر دارم نمیدونم از کجا براتون بگم.
خانومی و جوجه ها و شوهر خواهر گرامی هفته ی پیش اومدن اصفهان پیشمون و ما نیز حالی بس اساسی نمودیم با کودکان ناز نازی و کلی عشق فرمودیم و خلاصه جای شما خالی بسیار خوش گذشت.
ایام عزاداری هم وقتایی که بچه ها سرحال بودن باهم می رفتیم خونه ی دوست مامان روضه و کلی دور هم می خندیدیم! من یه ترجمه ی کوفتی راجع به معماری گرفته بودم و این چند روز همش مجبور بودم بهش ور برم تا شنبه-یکشنبه تحویل بدم. اما تا قرار می شد شب بریم روضه، خودم رو از کلیه ی مسئولیت ها مبرا می کردم و با دوتا خواهرا و مامان می رفتیم خونه ی دوستش. آقا دلتون نخواد انقده خوش می گذشت انقده می خندیدیم که نگو.
یکی از سرگرمی های ما، مخصوصا من و خانومی،
people watching
هستش. میرفتیم تو نخ مردم و گاهی پیش میومد یه سوتی میدیدیم غش غش می خندیدیم.
مثل آخرین شبی که رفتیم، یه خانوم مسنی روی کاناپه ی رو به روی ما نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود و خوابش برده بود. خانومی گفت :«پاشو برو به این آقاهه بگو یواشتر روضه بخونه این خانوم از خواب نپره!». ما دو سه تا هر هر می خندیدیم مامانم حرص می خورد از دست ماها!
توی خونه هم که همش با جوجه ها بازی می کردیم و گاهی سرشون دعوا بود.
یه دفعه هم داداشم به خانومی گفت :«تو که زحمت کشیدی و دوقلو آوردی، می خواستی یه باره به تعداد اعضای خانواده نی نی بیاری که دعوا نشه!»
خلاصه... ظهر روز جمعه جوجه ها و مامان و باباشون به همراه خواهر دومیم رفتن تهران. کلی جای خالیشون احساس میشه هر دفعه که میرن.
حالا باز یکی دیگه از همسایه هامون روضه داره که خیلی هم به مامانم اصرار می کنه حتما بریم خانه شون.منم چون خواهرام نبودن تمایل نداشتم که برم اما دلمم نمی خواست مامان تنها بره. این شد که همراهش می رفتم. بعدش یه شب داشتیم از خونه ی روضه میومدیم بیرون که یه خانوم چادری بدو بدو اومد دنبال من و گفت دختر خانوم به مامانتون بگین یه لحظه صبر کنن من کارشون دارم! منم طبق معمول لبخند رو لبم بود و قبلش داشتیم سر یه ماجرایی با مامان می خندیدیم. مامان رو صدا کردم و گفتم. بعدش دورتر وایسادم منتظر مامان. دیدم خانومه داره به مامانم میگه:«ببخشید خانوم می خواستم ببینم دختر خانمتون قصد ازدواج ندارن؟!»
باز تا اینو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:«ای ول!پایه خنده ی امشبم جور شد!» که اتفاقا جاتون خالی سوژه بسیار خنده ناک بود اما مامانم بهم گفت:«راضی نیستم بری باز توی وبلاگت بنویسی و مردم رو مسخره کنی!» هرچی هم که بالا و پایین پریدم که بابا من کسی رو مسخره نمیکنم به خرجش نرفت که نرفت. شماهاهم تا همینجا بدونین دیگه! اِ! مردمو مسخره نکنین!
.
روز یکشنبه هم تازه رسیده بودیم سر کار که یه تلفن ناراحت کننده به آقای ناصری شد و خبر فوت مادرشونو بهشون دادن. همگی بسیار متاثر شدیم و تسلیت گفتیم. من شخصا به خاطر احترام زیادی که برای آقای ناصری قائل هستم، واقعا دلم براش سوخت و چون مامانشو دیده بودم گریه م گرفته بود.
آقای ناصری هم همون لحظه رهسپار تهران شدن تا برن دنبال کارای مربوط به مادر مرحومشون. خلاصه که اینبار هم بدون اینکه بخوام چند روزی تعطیل شدم و دوتا کار ترجمه دارم که یکیش رو انجام دادم و حالا نوبت دومیه.
و خیلی خوشحال بودم که یک ماه پیش که اولین مرخصی اجباری پیش اومد، آقای ناصری رفته بود تهران و مادرشو دیده بود و اگر کوتاهی کرده بود تا همیشه حسرت دیدار مادرش باهاش می موند. واسه همینه که می گن لحظه ها رو دریابیم و بیا تا قدر یکدیگر بدانیم...
خداوند همه ی رفتگان رو رحمت کنه.
.
.
.
باز وراجی کردم!
ایشالا بازم با خبرای جدید و خوب خوب خدمت همگی میرسم.
دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...
چه لطیف است حس آغازی دوباره،
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز...
روز میلاد...
روز تو!
روزی که تو آغاز شدی!
تولدت مبارک
*****از طرف دوستانت*****
.
.
.
.
.
ادامه نوشت! توسط ماهی خانوم:
سلام به همه ی شما دوستان نازنینم
بازم آرش عزیز در یک اقدام غافلگیرانه منو شوکه کرد!
اصلاْ فکرشم نمیکردم تولدم یادش مونده باشه.
وقتی اینو بهش گفتم٬ اینو برام نوشت:
motmaen bash yadam nemire
az 1hafteh pish axo matlabesho hazer kardeh boodam
خب من باید چی بگم الان؟
تازه بهم میگه حق نداری ازم تشکر کنی!!
شما باشین چی کار می کنین؟!!
خلاصه که دست آرش عزیزمون درد نکنه و همه ی شمایی که خیلی دوستتون دارم و یکسال و نیمه که همه ی شادیها و غم هام رو باهاتون تقسیم کردم...
امیدوارم دوست خوبی برای همه تون بوده باشم.
دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...
سلام سلام صدتا سلام به همه ی شما دوستان نازنین و عزیزم
.
.
امیدوارم حال همه ی شما خوب و خوش باشه و قبراق و سرحال باشین.
من بالاخره از مسافرت برگشتم! با اجازه تون سفرمون حدود هشت روز طول کشید و جای شما خالی، بسیار خوش گذشت. کلی برای همه تون دعا کردم.
روز سه شنبه طبق فرمایش بلیتی که در دست داشتیم، حرکت ساعت سه بعد از ظهر بود و از اونجایی که همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید، ساعت چهار و نیم حرکت کردیم!
تازه وقتی هم که سوار قطار شدیم دیدیم یه خانواده ی سه نفری توی کوپه ای که بلیتش رو به ما داده بودن حسابی جا خوش کردن! بعد از یک ربع سر و کله زدن با مسئول سالن، ایشون فرمودن خب شما برین توی سالن بغلی اما همین شماره کوپه! گفتیم بلیط ما مال این سالن و این کوپه هستش! خانومه که توی کوپه بود گفت خب تهویه ی اون سالن که ما بلیتشو داشتیم خرابه!
واسه همین اومدیم اینجا!!! واه واه واه! دیگه منم که همینجوریش از این ملت و دولت شاکی هستم، این چیزا رو هم که دیدم داغ کرده بودم حالا اون وسط که چندتا مرد داشتن حرف می زدن، منم شروع کردم به شکایت و غرغر و تیکه انداختن به رئیس قطار! خلاصه که بالاخره بیرونشون کردیم و نشستیم سرجای خودمون!
اینم از قطار لوکس غزال با اینهمه اعصاب خوردی و تاخیر و بدقولی!
از هم قطاری هامونم که دیگه نگو و نپرس! حالا باز من میام یه چیزی بگم این آرش میخواد تیکه بندازه! اما به جون خودم یک مشت آدمهایی که واقعا فرهنگ سفر با وسایل نقلیه ی عمومی ندارن به پست ما خوردن که من فقط مجبور بودم خودمو ببندم به کافئین تا برسیم مشهد!
ساعت حدود دوازده ظهر روز چهارشنبه هم رسیدیم راه آهن مشهد. هوا خیلی خیلی بهتر از اصفهان بود که منکه انقده ننه سرما هستم داشتم از گرما خفه می شدم!
شوهر عمه ی عزیزم هم اومد دنبالمون و مارو برد خونه ی خودشون. طبق معمول ما و این خانواده ی مهربان (که فامیلشونم مهربان هستش!) از دیدن هم بسیار خوشحال شدیم و دیگه شروع کردیم به گپ و گفتمان و تعریف کردن از این یکسال و نیمی که همدیگه رو ندیده بودیم.
بچه ها، این خانواده واقعا یه چیز عجیبی هستن. یعنی وقتی یه مهمون میرسه بهشون، خودشونو خاک پای مهمون می کنن. انقدر با روی باز و تواضع و مهربونی با همه برخورد می کنن که دیگه دلت نمیخواد از پیششون تکون بخوری.
واقعا معرکه هستن. دلشون می خواد هرچی که دارن بذارن برای مهمونشون. ما همیشه آرزو می کنیم که ای کاش بتونیم مثل اینا باشیم...
این سفر نسبت به همه ی سفرهای دیگه این حسن رو داشت که یه عالمه رفتیم زیارت. برعکس تابستونا که به خاطر گرمای هوا و ترافیک سرسام آور خیلی تنبلیمون می کنه که بریم زیارت و بیشتر مامان و بابا می رفتن و ما دخترا هم باهم دیگه میرفتیم بازار و گردش و اینا، اما این سری چون توی زمستون رفته بودیم ترافیک بسیار معمولی و حرم تقریبا خلوت بود. واسه همینم هرروز برای نمازهای ظهروعصر و مغرب و عشا می رفتیم حرم و بعد یا قبلشم یه زیارت نامه می خوندیم و نمازهای زیارت و نیابت و غیره...
بعد هم که خونه ی همه ی فامیل (به جز یکی از عموها و یکی از عمه ها) رفتیم و دیدارها با همه تازه شد. خونه ی اون عمو واسه این نرفتیم که چندساله خودشو می گیره برامون و تحویل نمیگیره، ماهم بیخیالش شدیم، اون عمه هم دعوتمون کرد که مامان و بابا رفتن اما من و خواهری به نشونه ی اعتراض به دخترش که خیلی حرف مفت زن هستش و پشت سرهمه راست و دروغ سرهم میکنه، نرفتیم! اینا هم فرداش اومدن خونه ی همین عمه ی مهربانم و کلی معذرت خواهی و اینکه قول دادن دیگه تکرار نشه!
خواهری با یه اکیپ از دخترای فامیل رفتن سرزمین موجهای آبی و کلی خوش گذشته بود بهشون. منم هزینه شو از بابا دریافت کردم و صرف خرید یه شنل تیتیش مامانی نمودم!
چون هوا سرد بود این دفعه به جز حرم و بازار جای دیگه ای نرفتیم. همیشه کلی پارک و اینطرف و اون طرف می رفتیم.
دختر همین عمه ی مهربانم که خیلی باهم رفیق هستیم و پیارسال هم رفتیم مشهد برای عروسیشون، یک شب دعوتمون کرد برای سالگرد عقدشون. وای که چقدر بهمون خوش گذشت جاتون خالی. کلی خندیدیم و دورهم خوش بودیم.
یه شام باحال هم درست کرد (کتلت و کوکوسیب زمینی) که اولش گفت چلوکباب، مامان و بابای من به شدت مخالفت کردن! بعدش گفت خورشت قیمه، بازم مخالف بودن، بعدش گفت عدس پلو که میزان مخالفت خفیف تر بود، بچه ورداشت کلی عدس بار گذاشت، یهو بابام گفت کوکوسیب زمینی درست کن!
دختر عمه ی گلم هم کوکو و کتلت درست کرد و با لذت هرچه تمام تر خوردیم.
قبلش هم با چند نوع شیرینی خامه ای و معمولی و میوه و چای ازمون پذیرایی کرده بود.
آخر شب هم بعد از شام یه کیک بزرگ که سفارش داده بودن رو آوردن و منم شده بودم مجلس گردان!
دورهم کیک رو با کلی شوخی و خنده بریدیم و خوردیم.
خب دیگه انگار خیلی حرف زدم!
ماجراهای جالب زیاد داشتیم که انشاالله در پستهای آینده براتون تعریف می کنم.
فقط در جریان باشین که دیشب ساعت ۴ قرار بود برسیم اصفهان که قطار باز هم تاخیر داشت و ساعت شش عصر رسیدیم.
منم که حسابی سرماخوردم و گلوم ورم کرده نمیدونم چطوری باید برم فردا سر کارم! تازه مشهد که بودیم فهمیدیم که خانومی، مامان دوقلوها هم حسابی سرما خورده.
شما ها مواظب خودتون باشین که سرما نخورین.
دوستتون دارم، میام پیشتون، تا به زودی...
پ.ن:
بابونه باز وبشو تعطیل کرد. بعد از یه مسافرت هشت روزه٬ این اصلا اتفاق جالبی نبود...
امیدوارم زود برگرده.