:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

ماهی سر آشپز!

مسلام به همه ی دوستان عزیزم.

اول از همه چهارده شهریور، تولد دوست عزیزم آقا محسن رو بهش تبریک می گم و از اینکه همیشه با نظرات مهربانانه و منتقدانه خودش، وبلاگم رو همراهی می کنه ازش نهایت تشکر رو دارم.

امیدوارم طول عمر با عزت داشته باشی.

خب دوستان گلم، امیدوارم حالتون توپ توپ باشه. اونایی که روزه گیرن طاعاتشون قبول و اونایی هم که نیستن بگیرن!

چه خبرا؟ ایام به کام هست؟


من که چون مامان تهرانه و با بابا و داداشم هرسه روزه می گیریم، کارای خونه رو باید انجام بدم واسه همینم کم میام اینجا. یعنی در واقع یا مشغول کارای خونه داری هستم یا خوابم!!

نمیدونم چرا انقده همش می خوابم! خداروشکر که نه گرسنه می شم و نه تشنه. فقط هیچ کاری برای انجام دادن پیدا نمی کنم.

وای که نمی دونین چه کدبانویی شدم واسه خودم!

غذاهارو از روی دستوری که مامانم برام نوشته درست می کنم. اولش خیلی سختم بود اما دیگه کم کم راه افتادم! قبلا پیچیده ترین غذایی که درست می کردم املت بود! تازه اونم با کلی غر زدن و نق زدن و از زیر کار در رفتن! اما ببینین جبر روزگار با من چه کرد که حالا مثل یک فقره انسان خودم می رم توی آشپزخونه و تا غذا حاضر نشده از اونجا جم نمی خورم!

غذاهایی که درست کردم به قرار زیر می باشد:

ماکارونی: جهت ناهار – بی نمک!

چلو مرغ: جهت سحری – برنج زنده بود و ته دیگش سوخت!

پلو خورشت قیمه : جهت سحری – ته دیگش جزغاله شد!! – یک ردیف از لپه ها چسبید ته قابلمه و کربن شد!

جالب اینجاست که بابا و داداشی می خورن و صداشونم در نمیاد! تازه کلی تشکر و تعریف و اینا هم می کنن!! البته شایدم واسه اینه که نذاشتم ته قابلمه ها رو ببینن!!!

خلاصه که فیلمیه اینجا و جاتون حسابی خالیه واسه روحیه دادن به من! کم کم دارم دچار نوعی اعتماد به نفس کاذب هم می شم تازه! احساس سرآشپزی بهم دست داده ناجور!

قراره بابا بره دنبال مامان و بیاردش. فکر کنم دیگه ظرفیت معده ش واسه دریافت کربن، تکمیل شده!!

اما خداییش تنهایی همه کارا رو انجام دادن خیلی سخته! اونم واسه من که شاید 2ساعت هم در سال توی آشپزخونه نمی رفتم!

تازه وقت افطار که هم باید چایی رو آماده کنم هم غذا رو و هم سایر وسایل افطاری رو! من که یه زمانی از شعاع یک کیلومتری اجاق گاز رد نمیشدم، الان عین این زنایی که پونزده تا بچه دارن می رم وامیستم پای گاز! البته همچنان از چیزایی مثل کبریت زدن و شعله ی گاز می ترسم ولی چاره ای نیست!

خب دیگه خیلی آه و ناله کردم بسه دیگه!

تازگی یه مطلب باحال توی یه وبلاگی دیدم که خیلی بامزه بود. این پست رو به نقل از نویسنده ی اون وبلاگ که یه پزشک جوان بود می ذارم براتون. واسه خودم که خیلی بامزه بود امیدوارم شمام خوشتون بیاد.

همین جا و در همین لحظه از قانون کپی رایت حلالیت می طلبم!

(والبته از اون آقای دکتر!)

بیمارستان اطفال.کودکی با شکایت استفراغ.ساعت مراجعه:۴.۳۰ دقیقه صبح

ـ خانم جان!این آمپول ضد استفراغ را میزنی.میشینی بیرون.نیم ساعت بهش هیچی نمیدی.بعد ازنیم ساعت خیلی کم بهش آب یا شیر  میدی.بعدش بیا من بهت بگم چکار کنی.

(بعد از یک ساعت در حالتی که از غیبت کبرای مادر در تعجبم سری به نیمکتهای جلوی بیمارستان میزنم.کودک بر سینه مادر خیمه انداخته و بسان شیر دوش می مکد و ول کن قضیه نیست.مادر که نگاه متعجب من را میبیند در کسری از ثانیه ارتباط مادی و معنوی خود را با شیرخوار قطع می کند.شیرخوار هلپی همه شیر را به صورت ماده ای شکیل موسوم به پنیرک بالا می آورد.من که تمام زحمات خودم را بر باد فنا می بینم,سیمهایم قاطی میکند)

ـ ااااا,خانم جون,من بهت میگم یک ذره شیربده,تو مثل بقره سینه را چپوندی تو دهن این بنده خدا!تو اگه به من هم این همه شیر میدادی,من هم بالا می آوردم.

(در این لحظه نگاه غضبناک شوهر که مانند بوفالوی خشمگین به من خیره شده,اینجانب را از ادامه جملات منصرف می کند.سریع جملات کذایی را که گفتم در ذهن مرور می کنم.یک ذره,بقره,اگه به من هم شیر میدادی.تازه فهمیدم سوتی اصلی را کجا دادم.در پی جبران برمیام) : 

ـ البته با شیشه!!

 

 

پ.ن:

باز داریم می ریم تهران! جدی می گم! 

خودمم هنگام اتمام نگارش این سطور فهمیدم! 

 با بابا و داداشم.شایدم من نرم. اگرم رفتم 

 زودی میایم. جمعه بر می گردیم.  

سر می  زنم بهتون.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

راههایی برای سادیسمی کردن شوهر !!!

سلام به همه شما دوستان نازنینم که خیلی دلم براتون تنگولیده!

من و بابا جمعه بعد از ظهر برگشتیم اصفهان و مامان و خواهر دومیم موندن پیش جوجه ها!

شنبه صبح که از خواب پاشدم٬ مثل یه بقچه وا شدم!!! دیدم یه پرتقال مونده تو گلوم! و بدین ترتیب سرماخوردم!کلی حیوونکی و طفلکی بودم مخصوصا از کسالتش بیزارم که خب چاره ای نیست...

جاتون حسابی خالی بود نینی هارو ببینین وای که کلی خوش گذشت.

کلی دلم براشون تنگ شده...

خب خب می بینم که... ماه رمضون اومد و همه شاکی شدین!!

هاهاهاهااااااااا!!

(مزاح فرمودیم!)

ولی خداییش خیلی ماه جالبیه من همیشه دوستش داشتم.

حتی الانم که باید کپسول آنتی بیوتیک هشت ساعتی بخورم بازهم دلم نمیاد حتی یک روزشو از دست بدم. عاشق روزه گرفتنم و حال روحانی که به آدم دست می ده...

حلول این ماه پر برکت و پر از خدا رو به همتون تبریک می گم و از همه ی شما دوستان گلم هم التماس دعا دارم.

می ریم سر اصل مطلب...!

روی سخنم با دختران جوانیست که قدر همسر و زندگی شاد و شیرین خود را می دانند اما از یکنواختی آن بسیار خسته هستند و دچار حوصله سر رفتگی حاد گردیده اندی!!

بیاین! راه حلتون رو پیدا کرده می باشم!
بازم بگین ماهی خانوم بد می باشد!
تقدیم با عشق!!!

.

.

.

.

راههایی برای سادیسمی کردن شوهر !!

 

shohare sadism shode! 

 

 

دائما به شوهرتان بگویید : ولی خودمونیم ها ، تو بیریخت ترین خواستگارم بودی !
غذای شور و سوخته جلوی شوهرتان بگذارید و قبل از اینکه به غذا لب بزند بگویید : اینقدر بدم میاد از مردایی که از غذای زنشون ایراد می گیرن !
هروقت شوهرتان برای شما دسته گل خرید ، بگویید : اِ ، باغچه همسایه چه گلهای قشنگی داره ! چرا کندیشون ؟!
هر وقت شوهرتان برای شما حرفای عشقولانه زد ، به طرز فجیعی از ته حلق بگویید : هوووووووووووووووووق !
هر وقت مادر شوهرتان منزل شما دعوت بود ، به او محل نگذارید و بروید توی اتاقتان روزنامه بخوانید !
هر وقت دیدید شوهرتان مشغول تماشای مسابقه فوتبال می باشد ، به بهانه تماشای عمو پورنگ ، سریع کانال را عوض نمایید !
دائماً در حضور شوهرتان ، از عرضه و توانایی های مردان دیگر تعریف کنید !
برای تولد شوهرتان ، مسواک وخمیر دندان کادو بگیرید و بگویید که عزیزم امیدوارم صد سال زنده باشی و دیگه هیچوقت دهنت بوی گند نده !
اگه شوهرتان با کلی قرض و قوله و وام گرفتن ، برای کادوی تولدتان یک عدد پژو ۲۰۶  آلبالویی خرید ، با دلخوری بگویید : اگه با خواستگار قبلیم ازدواج می کردم حتما برام یه ماکسیما می خرید !
هر وقت دیدید که شوهرتان با خیال راحت خوابیده است ، برای ضد حال زدن به او بگویید : عزیزم میدونی اگه الان مهریم رو مطالبه کنم باید بری گوشه زندان بخوابی ؟!
هر 5 دقیقه یکبار به محل کار شوهرتان زنگ بزنید و بگویید : عزیزم فقط می خواستم مطمئن بشم که تلفنت مشغول نیست و حواست جمع کارته !
هر سال در سالگرد ازدواجتان به همسرتان بگویید : عزیزم ، انگار همین چند سال پیش بود که در یک لحظه خر شدم و بله رو گفتم !
از همسرتان معنای عشق را بپرسید و بعد از اینکه 2 ساعت عشق را تفسیر کرد و برایتان داستان های عشقی تعریف کرد ، به او بگویید : ابله ! عشق یه چیزی مثل کشک و دوغه ، دروغه خُله ، دروغه !
هر وقت ، شوهرتان رازی را برایتان گفت و از شما خواست که پیش خودتان بماند و به کسی نگویید ، سعی کنید ، کسی از دوستان ، فامیل و همسایه ها نماند که این راز به گوشش نرسد ! و هر وقت به دلیل عمل به توصیه های بالا ، شوهرتان تصمیم به طلاق دادن شما گرفت ، با توجه به قحطی شوهر در جامعه ، با چشمانی پر از اشک به او بگویید : تورو خدا منو ببخش عزیزم. و بعد از اینکه کاملا ...!!! شد ، عمل به توصیه های بالا را از نو تکرار نمایید !!

دوستتون دارم٬مواظب خودتون باشین تا به زودی...

ماهی خانوم خاله می شود!!



ماهی خانوم قدم نورسیده ها مبارک باشه.چشمت روشن.خاله شدنت رو خیلی خیلی بهت تبریک میگیم.




                            سجاد و ستاره عزیز جشن میلادتون مبارک


از طرف پدیده ¤ مهدی ¤ آرش و بقیه دوستانت

پ.ن:(توسط ماهی خانوم)

سلام به همه ی دوستای گلم!

اول از همه طبق معمول باید از آرش عزیزم تشکر کنم که بازم منو شرمنده کرد

دیروز صبح٬ جمعه بیست و پنج مرداد ماه سال هزاروسیصدوهشتادوهفت

ساعت شش صبح از تهران با ما تماس گرفتن و گفتن خواهرم رو بردن بیمارستان.

بلافاصله من و مامان راه افتادیم سمت تهران.

توی راه بودیم که ساعت ۹:۳۰ دقیقه خبر دادن دوتا فرشته کوچولو به جمع ما اضافه شده!

من و مامان توی آغوش هم اشک شادی می ریختیم.

وقتی رسیدیم تهران مستقیم رفتیم بیمارستان و وااااااااااااااااااای که چی دیدیم!

دوتا جوجه ی ناز و معصوم که مثل فرشته ها خوابیده بودن...

خاله ماهی فداااااااااااااتون شهههههههههههههههههه!!

نی نی صورتی ستاره هستش و نی نی آبی سجاد...

اصلا نمیتونم احساسم رو براتون بگم...

واقعا حس عجیبی بود که خواهر نازنینم رنگ پریده و مظلوم خوابیده بود و این دو موجود کوچک و نازنین در کنارش آروم گرفته بودن...

دوتا کوچولویی که با اومدنشون و با سلامت بودنشون دل همه ی ماهارو شاد کردن...

خلاصه که جای همتون حسابی خالی بود تا از دیدن نی نی های ما لذت ببرین.

از آرش عزیز که زرت! اسم بچه ها رو لو داد بی نهایت ممنونم

و جا داره که وجه تسمیه شون رو هم من الان بگم!!

از اونجایی که فامیل بابای نی نی ها «سهیل» هستش٬ جوجه دختر می شه:

ستاره ی سهیل!

وچون دلشون می خواست از اسامی ائمه هم استفاده کنن٬جوجه پسر شد:

سجاد سهیل!

جوجه کوچولوهای نازنینم!

خدا برای پدر و مادرتون٬ ما خاله ها٬ داییتون٬عموها و پدر بزرگها و مادر بزرگهاتون حفظتون کنه!

تند تند بزرگ شین که میخوام کلی شیطونی یادتون بدم تا مامان و باباتون رو دیوونه کنین!

خدایا! به خاطر همه چیز ازت ممنونم...

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشین تا به زودی...

زنگ انشا!

تهران زمین...

تهران سرزمین غریبی می باشد. در تهران خیلی چیزهای زیادی می باشد.

آدمیزاد در تهران چیزهایی می بیند که در هیچ کجای دنیا ندیده است.

در تهران دخترها روبانی روی سر می اندازند که نامش روسری می باشد!

تازه همان را نیز در اتومبیل ها و هنگامی که نزد آقایان جوانند بر می دارند!

در تهران پسرها موهایشان تا کمرهاشان می باشد و موهای دختران کوتاه و سیخ سیخی می باشد!

در تهران پسرها ابروهاشان بسیار نازک و پوستهاشان بسیار روشن می باشد!

حال آنکه خانمها اصلا ابرو ندارند و پوست هاشان اغلب تیره و تار می باشد!

در تهران دختران جوان بسیار سیگار می کشند!

آدمیزاد کلی حیرت می کند از این چیزهایی که می بیند!

پدر آدمیزاد می گوید همه چیز مال تهرانی ها می باشد!

و آدمیزاد خوشحال می باشد که در تهران نمی باشد!

 تهران یک پارکینگ بزرگ می باشد!

آدمیزاد در تهران هر آنچه که در تیلیویزیون دیده،

 می تواند به طور زنده و مستقیم ببیند!

در تهران مرکز فراری دهنده ی مغزها می باشد،

انگاری نامش در شناسنامه، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می باشد!

آدمیزاد در تهران آقای عنایتی-فوتبالیست- را با اتومبیل BMW خفنش می بیند!

آدمیزاد تاحالا توی عمرش از این ماشینها ندیده می باشد!

در تهران آدمیزاد می بیند که خانمها و آقایان در خیابان، یکدیگر را به مدت طولانی مدت(!!) می ماچند!

آدمیزاد خجالت می کشد، شاید فکر می کند به هر حال یک نفر باید اینجا خجالت بکشد!

در تهران تیلیویزیون های مردم یه عالمه کانال های زیاد دارد!

در این کانالهای زیاد خانمها نه تنها روسری سرشان نیست٬ که با آقایان نامحرم دست نیز می دهند!!

تازه!! جلوی چشم آدمیزاد با همسرانشان به حمام نیز می روند!

خدای من!آخر من که کودکی بیش نیستم اینها چیست که میبینم؟!!

در تهران، آرایشگر آدمیزاد به آدمیزاد می گوید: کنکوری هستی؟!

و در جواب آدمیزاد که می گوید دانشگاهش را تمام کرده،

با حیرت می پرسد: پس چرا انقدر چهره ات ساده و دخترانه است؟!!!!

خواهر آدمیزاد به آدمیزاد می گوید: اینجا اغلب دختران چهارده-پانزده ساله نیز چهره هاشان کاملا زنانه می باشد!

در تهران تمام فضای آسمان را برج ها اشغال کرده است.

همسایه های خانه ی خواهر آدمیزاد با لباسهای کاملا راحتی وارد حیاط یا بالکن می شوند!

لباسهایشان آنقدر راحتی است که آدمیزاد مجبور می شود چشمهایش را از خجالت ببندد!

در تهران همه با لهجه های غلیظ ترکی ادعا می کنند که اصالتا تهرانی اند!

نکند به این می گویند فارسی معیار؟!!!
آدمیزاد همچنان انگشت به دهان می ماند!

در تهران آدمیزاد با شوهر خواهرش به میدان انقلاب می رود و پیش از آن به خودش قول می دهد که فقط کتابها را تماشا کند و فکر خرید را از سرش بیرون نماید!
به همین دلیل فقط شش جلد کتاب به قیمتهای گزاف ابتیاع می نماید!

آدمیزاد عجب حالی می کند مابین اینهمه کتاب!

آدمیزاد در تهران خیلی دلش می خواهد دوستی را ببیند که به جایش یک دوست دیگر را می بیند!

شاید بی معرفتی رفقای قدیمی را نیز باید بیندازیم گردن تهران!

شاید اصلا نام این بیماری،« تهران زدگی» می باشد؟!!

آدمیزاد در تهران با شوهرخواهرش به خرید می رود و تمام طول راه را بحث های اخلاقی و منطقی فرا می گیرد!

در تهران آدمیزاد حرفهایی که سالهاست در دلش مانده

 به خواهر بزرگترش می گوید و هردو آرام می شوند.

تهران شهر بسیار عجیبی می باشد.

واقعا همه چیز را در خود دارد.

شاید به همین دلیل است که همه از تهران می نالند و بازهم مشتاق تهراند.

تهران ابر شهر زیبا و دود زده ای است که آنها که ادعا می کنند

همه چیز حالی شان می باشد و خود را مسئول می نامند،

باید بدانند که این ابر شهر، الگو شهر نیز می باشد!

نکند که شهرهای بزرگ ایران نکات منفی شان را به یکدیگر آموزش دهند و نکات مثبت را در قبرستان همیشگی تاریخ، دفن کنند...

آدمیزاد از تهران برمیگردد سر خانه و زندگی اش!

این بود انشای من!

پ.نون!

دوست ناشناسی به نام امیر این چندتا مطلب رو اضافه کردن:

چنتا در نهران دیگه:
در تهران آدمیزاد ساعت ۵:۳۰ صبح از خانه خارج می شود تا ساعت ۷:۳۰ سر کارش برسد.
در تهران آدمیزاد را در روز روشن با تهدید لختت میکنند و اگر اعتراض کرد با کمال میل یک قمه مهمانش می کنند!
در تهران با ماشین همسر یک آدمیزاد را جلوی چشمش می دزدند و او هر چه التماس میکند کسی به دادش نمیرسد!
در تهران آدمیزاد از کنار جنازه رد می شود و انگار از کنار بته چغندر رد شده است!
در تهران آدمیزاد افسردگی حاد دارد و به روی خودش نمی آورد که نمی آورد!!
پ.نون۲:
البته قبول دارم که این مشکلات تقریبا در همه جای مملکت گل و بلبل وجود داره. پس لطفا نگین :«حالا مگه خودت تو بهشت زندگی می کنی؟!!»
باشه؟!! مرسی!

من آمده ام!

سلام به همه ی دوستان گلم.

سیستم ردیف شد!

خوبین شما؟

تابستان خود را چگونه می گذرانید؟

امیدوارم کاملا خوب و قبراق و سرحال باشین.

من هم سرانجام و بالاخره و فاینالی برگشتم سر خونه زندگیم و الانم که در خدمت شمام.

اول از همه بگم که خیلی خوشحالم از بازگشت دوست عزیزم تازه وارد که مدتی ما رو از نوشته های جالبش محروم کرد و حالا با یه خونه زندگی جدید برگشته!

البته یه اسم جالب هم برای خودش گذاشته:

پ.نون!!!

اما من ترجیح میدم همون تازه وارد صداشون کنم!!

دوم از همه تولد دوست گلم آرش عزیزم رو با کلی تاخیر اینجا بهش تبریک

 می گم. با اینکه روز تولدش یعنی ۴ مرداد٬ اولین نفری بودم که

مراتب تبریکاتم رو به حضورشون تقدیم کردم! اما دلم می خواست یه جشنم اینجا براش بگیرم که خب افتاد توی شلوغ پلوغی های زندگیم و نشد!

شرمنده آرش جان!

کلی اتفاقات جالب و خاطره انگیز افتاده که نمیدونم از کجا شروع کنم به تعریف!

تا تهران بودم با کمک خواهرم و همسرش اتاق نی نی ها رو چیدیم که اگه شد چندتا عکس براتون می ذارم حالشو ببرین!

اسماشونم که از همون اول مشخص بود اما بهتون نمی گم تا دلتون بسووووووزه!

سری اولی که برگشتم٬ عمه اینا از مشهد اومده بودن که من البته به نصفه روز آخرش رسیدم! اما بازم کلی خوش گذشت.

جاتون خالی مامان شام درست کرد و رفتیم کنار زاینده رود...

وقتی هم که خانوادگی رفتیم تهران٬ واسه اتاق نی نی ها موکت نی نی گولویانه گرفتیم و نصبش کردیم! خیلی ملوس شد!

امروزم با پدیده و نگار رفتیم بیرون تولد بازی!

آخه تولد نگار ۱۷ تیرماه بود که به علت عدم حضور سبز من! برگزار نشد و هزینه هاش صرف امور خیریه گردید!!

جاتون خالی نگار بینوا ۶تا همبرگر خرید واسه خودمون سه تا!!!

(کسی میدونه چرا من وزن کم نمیکنم؟!!)

بعدشم که کادوها رو دادیم بهش و کمی هرهر و کرکر (کمی؟!!)

 و بعدم که منزل!

در سفر دومی که با خانواده به تهران داشتم، جوجه ی نازمم همراهمون بود.

اول به خاطر گرما و حرکات ماشین شاکی و بود و جیغ و داد می کرد اما یه کم بعد که کولر تونست ماشین رو خنک کنه شروع کرد به آواز خوندن و انگار نه انگار! تهران هم شوهر خواهرم کلی باهاش بازی کرد و موفق شد کاری بکنه که جوجه م بشینه روی دستمون و دیگه نترسه. الانم که دارم اینا رو تایپ می کنم داره به چندین ملودی مختلف آواز می خونه که هرکدوم به تنهایی کلی زیباست!

چندین مدل آوازشو با گوشیم رکورد کردم. اگه شد براتون می ذارم.

تا از خونه میرم بیرون کلی دلم براش تنگ میشه.

خیلی وقتم هست که دیگه توی قفس نمیذارمش و واسه خودش تو اتاق آزاده.

فقط واسه آب و غذا میره توی سبد پیک نیک که تجهیزاتش رو به اونجا منتقل کردم و یه آپارتمان مشتی براش ردیف کردم که داره حالشو می بره!

خیلی دوسش دااااااااااااارم!

خلاصه که زندگی همچنان داره رو به جلو میره و ماهم مثل همیشه باید دنبالش بدوئیم که جا نمونیم.

تصمیم گرفتم از سه تا کتابی که واسه ی پایان نامه ترجمه کردم، یکیش رو در چند قسمت اینجا براتون بذارم.

فکر کنم براتون جالب باشه.

« 10 راه برای ساخت رابطه ی قوی با همسر »

مقاله ی جالبی بود. و البته به درد بخور!

ایشالا از دفعه ی بعدی این 10 راه رو به مرور توی وبم می ذارم.

فکر کنم این وراجیم تونست جبران کم حرفی این مدت رو بکنه!

از همه ی دوستای گلم که جویای احوال من و خواهرم بودن ممنونم.

من بهترم و تقریبا میتونم بدون کمک راه برم.

خواهرخوبمم که محتاج دعاهای شماست...

خدمت همگی خواهم رسید.قول می دهم!

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...