:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

هردمبیل!

 

سلام خدمت همگی. خوب و خوش و سلامت و شنگولین؟!! امیدوارم باشین و بمونین! آقا اولین امتحانو دادیم رفت! چه مصیبتی بود! یعنی واقعا حیف این دو هفته که گذاشتم رو این درس و حسابی خوندم! الهی که بترکی دکتر توکلی! نمیدونم چی بهت میدن که انقدر این سوالای کوفتیتو سخت می گیری!آخه مرد مومن کتاب به این عظمت و وسعت و حجم! صاف ورمی داری از بی اهمیت ترین و ریز ترین نکات سوال جای خالی

 می دی؟!! فکر کردی با بچه طرفی؟! الهی خدا بهت سخت بگیره! الهی بری توی چرخ گوشت راه راه بیای بیرون! الهی چشمای کورت بینا شه تا قیافه ی اسفبار دانشجوهاتو ببینی سر این امتحانای آشغالیت(این یکی نفرین نبود)! الهی منو از این درس نندازی این ترم آخریه(جون بچه هات رحم کن!)!

بله! فرازی بود از درد دل های ماهی خانوم پس از

امتحان لعنتی فلان فلان شده ی لنگوئج تستینگ!

 

خب چه خبرا بوده؟ مارو نمیبینین خوشتون هست؟!! شماها در چه حال هستین؟

بچه مدرسه ای ها چه می کنن با امتحانا؟ ایشالا همه ی امتحانا توپ توپ برگزار شده و به اتمام برسد.

راستش غرض از مزاحمت اینکه این ضعیفه، دوست پاییزی ما، من رو به یه بازی دعوت کرده! خانومی تشکر از اینویتیشن!

انجام می دیم!

 

10 تا چیزی که دوست دارم:

 

1- خوشحالی همه ی آدما

2- خندیدن و خندوندن

3- صدای معین

4- عروسک

5- کتاب

6- چلو کباب

7- شیرینی خامه ای

8- پیتزا

9- انواع و اقسام جانوران به جز حشرات

10- شما ها رو!

 

10 تا چیزی که دوست ندارم:

 

1- دروغ

2- خیانت

3- بی اعتمادی

4- سوپ

5- قدرنشناسی

6- گشنه موندن!

7- بی خوابی

8- سو تفاهم

9- درک نشدن

10- وابستگی

 

بله! خوب بود؟ دیگه هرچی در اعماق ذهنمون بود کشیدین بیرون! ولی خداییش توجه کردین که اول جونورا رو دوست دارم بعد شماهارو؟!!! (مزاح فرمودیم)!

 

میگمااااا! من بازم عذر می خوام از اینکه ممکنه تا انتهای هفته ی آینده که امتحان دارم نتونم مرتب بهتون سر بزنم! وای که دانشگاه تموم شد!!

جوجه بزرگ شده داره شبیه گنجشک میشه بعد همش توی اتاق پرواز می کنه

 البته خیلی ضعیفه واسه این کار! مثلا یه ارتفاع نیم متری رو که چند متر

 می پره همونجا خوابش میبره قربونش برم! دیگه چون دخترم داره بزرگ

 می شه عکسشو نمی ذارم که دو روز دیگه خواست شوهر کنه

نگن عکسش توی نت پخش بوده!! وای برای امتحانام دعا کنین!

 این پدیده ی ورپریده همش داره بیست میشه!!اونوقت من نمی دونم

 اصلا پاس می شم یا نه! به این می گن نبرد نابرابر!

راستی آدم چندتا دندون عقل در میاره؟!!!

 

ضمنا خانومها آقایان!

شماره ی ایرانسل اعتباری شما را خریداریم!

به شرط آنکه 0936 و با کد4یا5 باشه!(09364..... یا 09365.....)
اگه کسی داره و لازم نداره به آدرس من شماره و قیمت پیشنهادی رو ایمیل کنه تا رسیدگی شود!

هرچه سریعتر بهتر!

 

با یه داستان کوتاه از حضور انور و منیر و منور و نورانی همگی

 مرخص می شویم!

 

خجالت

 

از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پایم بلند شدند،

 همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم آمد؛ همین طور بی دلیل

 دشمنش شدم. البته بی دلیل که نبود، دلیلش را فقط خودم

 می دانستم و به هیچکس هم نگفتم-جرات نداشتم بگویم- اما

 حقیقت این بود که با دیدن «بانی» که پیدا بود دختر یک خانواده

 فقیر است، دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده

 فقیر بودم یادم می آمد.آن روزها را با کمک بعضی ها هرطور که بود گذراندم

 و درسم را ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم، اما چون

 دوست داشتم گذشته ام را فراموش کنم، هرچیزی که آن ایام را

 تداعی می کرد از سر راه کنار میزدم. درست مثل «بانی» که بالاخره

 یک بهانه از او گرفتم... و چقدر خجالت کشیدم. آن روز مادر پیر «بانی»

 به دانشگاه آمده بود تا بلکه رضایت مرا برای برگرداندن دخترش

 به دانشگاه بگیرد....آری خجالت کشیدم چون مادر «بانی»

 همان فراش دوران دبستانم بود که هرروز ظهر چون می دانست من

 با شکم گرسنه به مدرسه می آیم، از غذای ظهر خودش

 شکمم را سیر می کرد... چقدر خجالت کشیدم...

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

خبر باحال!

 

سلام علیکم جمیعا! حال و احوالتون چطوره؟ خوبین میزونین که؟ امیدوارم همینطور باشه.

خب ما از سه شنبه ی هفته ی آینده وارد برنامه ی امتحانی می شیم. التماس دعا داریم خواهرا و برادرا ایشالا خدا خیرتون بده برای ما هم دعا کنید! چراغارو روشن کنین!!

این عکسیه که آخرین روز سر کلاس دکتر وحید گرفتیم. با همه ی همکلاسیها که امیدوارم راضی باشن من این عکس رو می ذارم اینجا!البته می دونم که شماها هم کپی نمی کنید چون عکس تنها مال من نیست.
هرکی منو توی این عکس شناسایی کنه برنده ی جایزه ی طلایی آکواریوم ماهی خانوم می شه!

یه راهنمایی:

مقنعه ی مشکی سرمه!!!

 

 

همونطور که توی پست قبلی قول داده بودم، می خوام یه خبر جالب انگیز ناک بهتون بدم.

راستش موضوع از این قراره، یادتونه که گفتم خواهرم بارداره؟

خب حالا می خوام جنسیت بچه رو بگم بهتون!

.

.

.

.

.

چی حدس می زنین؟!

.

.

.

هیچی؟

.

.

.

.

ای بابا!

باشه خودم می گم!

جوجه هاش دوقولو هستن!

یه دختر یه پسر!! الهی خاله فداشووووووووووووووووووون شه!

دلتون بسووووووووووووزه!

بله آقا!

بدین ترتیب ما مشعوف و بسی بسیار خوشحالیم!

کلی هم براشون لباس و خرت و پرت خریدیم و هرجا هم می رفتیم واسه خرید کلی تخفیف دوقولوها می گرفتیم!

احتمالا تیرماه باز برم برای پرستاری از مامان نی نی ها! واسه همین به همه گفتم من تهران فوق لیسانس پرستاری قبول شدم!!

 

خبر جالب دومی اینه:

من تازه دارم دندون عقل در میارم!

(هرچی میگی به خودت میگی!!)

چند روز پیش متوجه جوانه ی این دندون نابهنگام شدم!

امیدوارم مشکلی پیش نیاد چون من خیلی درمورد این حیوونکی بد شنیدم. لطفا تجربه های خود را با ما درمیان بگذارید!

 

این از خبرا!

خب دیگه چی دارم بگم؟؟!!!

آهان جوجه گنگشک (=گنجشک) من داره بزرگ میشه و اونقدر به ماها عادت کرده که وقتی می بریمش توی بالکن سیزده به در!! می پره میاد تو خونه!

اینم عکسش:

joojoooooooo

خوشمله نه؟!

 

یه چند تا خاطره از دانشگاه با عکساشون بایگانی کردم که به مرور براتون می ذارم.

فعلا با یه داستان کوتا ه ازحضورتون مرخص میشم.

 

« بدشانسی »

 

از رستوران کوهستانی که رو به دریاچه بود خارج شدم و به آن سوی دریاچه نگاه کردم، زن و فرزندم داشتند باهم بازی می کردند. محو بازی شان بودم که یک مرتبه دست پشمالویی از پشت سرم آمد و دور گردنم حلقه زد. می دانستم در این منطقه ی کوهستانی که همراه خانواده برای تعطیلات آمده بودیم، حوالی غروب سر و صدای خرس شنیده می شود اما هنوز کسی خود خرس را ندیده بود... همانطور که دست پشمالو دور گردنم بود، زیر چشمی نگاه کردم و  وقتی هیکل تنومند و کله بزرگش را دیدم، دیگر مطمئن شدم که خود خرس است که می خواهد گردنم را خرد کند. در اوج ناتوانی و فقط برای دفاع از خودم، با آرنج کوبیدم توی صورت خرس و از چنگش فرار کردم!

خدارا شکر که دماغش نشکست. وقتی برای خون آمدن از دماغ هفتاد دلار خسارت دادم، لابد برای شکستن دماغ کارگر رستوران (که برای روزی چند دلار لباس خرس می پوشید و با مشتری ها شوخی می کرد) باید هفتصد دلار می دادم!!!

 

نوشته: کلودیا اسمیت

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

 

آخرین روز دانشگاه..

سلام به همگی. خوبین که ایشالا؟


امروز(دیروز) آخرین روز دانشگاهمون بود. چقدر زود گذشت...۴سال از عمرمون مثل باد رفت... امروز در عین حال که خیلی خوش گذشت٬ اما خیلی دلمون گرفته بود.کلی عکس گرفتیم٬ کلی گپ زدیم. انگار تازه به هم رسیده بودیم٬ انگار ۴ساله همو ندیدیم! آخرین کلاسمون با دکتر وحید بود که همیشه به من می گفت تو همش من پیرمردو اذیت می کنی!یادش بخیر... عجبا! اصلا نمیتونم حیرتمو پنهان کنم...

 

پریروز هم پروفسور منوچهر آریان پور فرزند دکتر عباس آریان پور(آقایون دیکشنری!) از امریکا دعوت شده بود به دانشگاهمون و سخنرانی و خاطره و آره و اینا! خوش گذشت.

 

دوشنبه هم امتحان ترجمه نوارو فیلممونو دادیم. بد نبود. تا تونسته بود سوال داده بود تازه کلهم اجمعین ۶نمره داشت!یه مراقب دهشناک هم آورده بود بالاسرمون که کلی تهدید کرد که تقلب نکنید و اینا... منم از دیکشنری گوشیم نهایت استفاده رو کردم!هااااایییی!

 

شروع کردم به پاک کردن خاطره ها و یادگاری ها. هیچ دلم نمیخواد چیز خاصی منو یاد فرد خاصی بندازه. متنفر شدم از مرور خاطره و حفظ یادگاری. به نظر من یه نوع اتونازی محسوب میشه اینکار! شایدم اشتباه باشه ولی اینجوریاس دیگه!

 

امروز(دیروز) واسه کلاس دکتر وحید کنفرانس گروهی داشتیم. تا اومدم شروع کنم به افاضه فضل٬ حضرت استاد فرمود: حالا خویه وقتی داری سخنرانی میکنی بچه ها حرف بزنن و گوش ندن؟ گفتم آره خوشحال باشن چه عیبی داره؟ گفتند: ناراحت نمیشی؟ گفتم: نه اتفاقا اینجوری بهتره!چون اگه یه جا رو اشتباه بگم هیشکی متوجه نمیشه!!!! نشاطی رفت!

 

الان داشتم با یکی از همکلاسی های بسیار عزیزم به اسم ستاره چت می کردم. جفتمون گریه مون گرفته بود. واقعا حیف بود انقدر زود از هم جدا شیم.واقعا قدرشو ندونستیم.موقع خداحافظی٬ یه بارون ملایمی شروع شد و با متفرق شدنمون تموم شد. انگار دل آسمونم گرفته بود. انگار همین دیروز بود که ناراحت و عصبی رفتم خونه و گفتم من دیگه نمی خوام برم دانشگاه!ترم اول بود و هفته‌ی اول. حسابی ترسیده بودم. چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت...

 

یکشنبه که از دانشگاه رسیدم خونه، دیدم مامان و خواهرم مشکوک می زنن!

پرسیدم چیزی شده؟!!خواهرم جلوی چشمامو گرفت و مامانمم دستمو گرفت بردنم سمت اتاق و چشمامو باز کردم...اگه گفتین چی دیدم؟!!!
یه جوجه گنجشک بسیار کوچولو و ظریف توی یه جعبه ی کفش!

با کلی ذوق ورش داشتم و البته با نگرانی گفتم این طفلکی کجا بوده؟

خواهرم گفت وقتی از سرکار برمی گشته اینو دیده که نزدیک یه مدرسه ی پسرونه افتاده بوده روی زمین و برای اینکه بچه ها اذیتش نکنن آوردش خونه.البته گفت جنازه ی یه گنجشک بزرگ نزدیکش بوده و ممکنه مامانش مرده باشه.

حالا من شدم مامان جوجو و فقط از توی دست من آب و غذا می خوره!

نمی دونین چقدر ملوسه. دفعه ی بعدی عکسشو می ذارم براتون.

 

بذارین یه دوتا سوتی دیگه هم از بچه ها بگم و برم!

 

چندی پیش توی محوطه ی دانشکده ایستاده بودیم و از گرمای شدید به ایستک پناه برده بودیم که زهره٬ این همیشه در صحنه ی عزیز یهویی گفت:

وای چقدر خلوت شد! ماها یه نگاه اطراف انداختیم دیدیم جمعیت همون جمعیته و نه تنها خلوت که شلوغترم میشه! با تعجب گفتیم کجا خلوت شد؟!! گفت: نه منظورم این بود که سایه شد!!

 

یه روزم سر ظهر رفتیم واسه ناهار ساندویچ بگیریم٬ تابا نگار وارد فست فودیه(!!!) شدیم هیچکس نبود. به آقاهه سفارش دادیم و حساب کردیم و فیش رو گرفتیم.داشتیم باهم گپ میزدیم تا یه ده دقیقه بعد آقاهه شماره قبضمونو خوند. نگار با هیجان فیش رو از دست من قاپید گفت ببین شماره فیش ما چنده؟!!!با حیرت گفتم نگار؟گفت هان؟! گفتم اینجا که به جز ما کسی نیست!! گفت: آهان راست می گیااااا!!!

 

یا مثلا قرن ها پیش که با ماشین پدیده خانوم اینا بودیم٬ من هی سر به سرش میذاشتم اونم می خندید شدید٬ یه دفعه با لحن تهدید آمیزی گفت: ماهی صاف بشین وگرنه به جای خیابون میرم تو «پیاده روی » هاااااا!!‌  (بخوانید پیاده رو!)

 

انگار امشب خوابم نمیاد!(۳:۳۰ بامداد)

 همینجور دارم حرف میزنم! باشه چشم میرم دیگه!

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشید تا به زودی...

پ.ن: حال شکلک گذاری ندارم!شاید وقتی دیگر!

پ.ن۲: دفعه ی بعدی یه خبر باحال بهتون می‌دم! فداتون!

پ.ن۳:شکلک هم گذاشتیم!

ایمان!

ایمان!

 

کوهنورد مغروری بود که می خواست بلندترین قله را فتح کند. بالاخره پس از ماهها آماده سازی خود، ماجراجویی اش را آغاز کرد. اما از آنجا که آوازه ی فتح قله را فقط از آن خود می دانست، تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.

او شروع به بالا رفتن از کوه کرد تا اینکه هوا تاریک شد. سیاهی شب بر کوهها سایه افکند و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود. همه جا تاریک بود و ماه و ستاره ها پشت ابرها گم شده بودند و او هیچ کجا را نمی دید.

در حال بالا رفتن بود. فقط چندقدمی تا قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب به پایین پرتاب شد. همچنان در حال سقوط بود. در آن لحظات پر از وحشت، تمامی وقایع خوب و بد زندگی اش به ذهن او هجوم می آوردند. میان آسمان و زمین آویزان بود؛ فقط طناب کوهنوردی بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند:«خدایا! کمکم کن!»

ناگهان صدایی در دلش پاسخ داد:

- از من چه می خواهی؟

- خدایا نجاتم بده!

آیا ایمان داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

بله باور دارم که می توانی!

پس طنابی را که به کمرت بسته ای قطع کن!

 

لحظه ای در سکوت سپری شد...کوهنورد دستش را برد تا طناب را قطع کند ولی...تصمیم گرفت با تمام توانش طناب را بچسبد.

فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد کوهنوردی پیدا شده که از طنابی آویزان بوده در حالی که فقط دو قدم تا زمین فاصله داشته است...

 

داستان بالا هدیه ی دوست خوبم آقا محسن بود که کلی ممنونم ازش.

 

********************************

 

با سلام به همه ی شما نوگلان و شکفتگان باغ هستی!

حال و احوال میزونه؟

کلی دلم براتون تنگ شده اما عذر تقصیر دارم بابت امتحانا

 و شروع درس خوندن ماها!!
دیگه خودتونم که اغلب مثل من مدرسه ای هستید و درک می کنید.

 ایشالا دعا کنید امتحانامو این ترم آخریه خوب بدم

و چیزی رو نیفتم تا بعد از اون به عنوان یک عدد ماهی قرمز لیسانسه در خدمتتون باشم!

 

طبق معمول و از اونجایی که من سلطان شانسم، باز دوباره قارپ! نزدیک امتحانا دوتا کتاب جدید به دستم رسید که دلم غش می رفت شروع کنم به خوندن! فکر می کنید نخوندم؟!! چرا خوندم!! 

«گریز به تاریکی-اثر آرتور شنیتسلر-ترجمه نسرین شیخ نیا»

و کتاب «خوبی خدا- گردآوری امیرمهدی حقیقت-»

هردوتاشونم از انتشارات «ماهی» هستن

که دوتا مجموعه داستانه خداااااااااااا!

هردوی اینها رو یه دوست خیلی عزیز بهم داده که شاید دیگه به علت بعد مسافت هیچوقت همو نبینیم اما دور و برم پر از یادگاری شده! هرچند من از یادگاری و خاطره بدم میاد. با جدایی و مرگ اینها خیلی روح آدمو عذاب میدن. من بعد از فوت مامان بزرگ به این نتیجه رسیدم...

بگذریم...

 

طی تماسهای مردمی با روابط عمومی ماهی خانوم، دوستان خواستار تعریف خاطرات دانشگاه و سوتی های رفقا بودن!

راستش منم دلم می خواد بگم اما این ترم مخصوصا بعد از عید ما دانشگاهو شرمنده کردیم با این طرز کلاس رفتنمون! به قول زهره دیگه یادمون رفته ترتیب کلاسامونو! تازه! رفقا دیگه منو در گرفتن سوتی یاری نمیدن! دارن کم کم فارسی حرف زدن رو یاد می گیرن و این برای وبلاگ من یعنی فاجعه! البته خوبیش به اینه که خیالم از بابت زهره راحته:

 

یه روز توی محوطه ایستاده بودیم، زهره با یه غم غریبی گفت:

-فکرم خیلی متوششه!!

من- فکرت چیه؟

- متوشش!

من- ...؟!!
- متوحش؟

-...

-متوغشش؟

- چی؟!!!
- نمی دونم! تو بگو!

- مشوش!

- آهان همین!!

 

یا مثلا یه روز که نگار ماشین نیاورده بود و با من و زهره اومد، کلی به زهره التماس کرد که تا خونشون برسوندش!

زهره-  باشه ولی تا سر کوچتون میرماااا! تو اون کوچه ی مزخرفتون نمیام!!

نگار- نه تو رو خدا! خب تو خیابونمون نرو اگه سختته

 ولی تو کوچه رو برو حتما!!!

 

اصلا فکر نکنین شوخی می کنه هااااااا! ضریب هوشیش در همین حده!

 

خب خوشحال شدیم! ایشالا اگه بشه زودتر میام آپ می کنم و به همتون سر میزنم. اما اگه نشد لطفا درک کنید که ترم آخره و یه عالمه پروژه و گرفتاری و آره و اینا! داریم.

شاد باشید!
دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

پ.ن: از تائید نظرات بدم میاد! ورش میدارم!

 

 

ما توالت میخوایم ، یالّا !

 

سلام به همه ی دوستان عزیزم. امیدوارم همگی خوب و شاد و سرحال و سلامت باشید.

بنا به درخواست عده ی کثیری از دوستان،تائید بخش نظرات رو  اکتیو می کنم تا برای کسانی که احیانا می خوان چیزی درگوش من بگن راحت باشه! وگرنه همونطور که همتون می دونید از دم واسه من تائید شده اید! یه دنیا شادی و دلخوشی و سلامتی براتون آرزومندم.

**********************************

ما توالت میخوایم ، یالّا !

توصیه ی ایمنی : اکیداً توصیه میشه که لطفاً کسایی که مشکلات قلبی و روحی و مزاجی و نزاکتی و خیلی چیزای دیگه دارن ، مطلب زیر رو نخونن ...

جراید: مردم اکثر شهرهای ایران از کمبود توالت عمومی در سطح شهرهایشان ناراضی اند! 

در راستای اهدافی که تنی چند از برو بچز و دوستان در پیش گرفتن ، ما هم بر آن شدیم که باهاشان همکاری نموده و مطلب زیر را از خودمان گردگیری ... یعنی گردآوری کرده و تقدیم شما بزرگواران بنمانیم . باشد که دری از درهای مشکلات ما حل گردد الهی آمـــــــــــّــــــین ! 

عرضم به حضورتان که آقا ، ما مشکلات زیاد داریم ... بروید بالا لطفاً ... یه جوری فکر میکنید که انگار مشکل ندیدین تو عمرتون ، مشکل توالته !

wc! 

 

 این مشکل در حالت عادی خودش رو نشان نمیده که ، وقتی نمایان میشه که اولاً زیاد نوشابه و آب خورده باشی ،

 چند ساعت قبل غذای پر حجم ( مخصوصاً لوبیا ) خورده باشی ، و از همه مهمتر اینکه تو خیابونی باشی که تا چشم کار میکنه ، فقط ماشین میبینی و آدم . دریغ از یه جایی برای تخلیه ی التهابات درونی !


 بارها و بارها برا همه ی ماها پیش آمده که به همچین دردی گرفتار شده باشیم . به قول معروف میگن :
تا حالا به بی توالتی گرفتار نشدی که درد عاشقی از یادت بره ...!!

البته هدف دوستان در اعتراض به مشکل بی توالتی در شهر بود ، ولی از اونجایی که من زیاد با این مشکل روبرو  و درگیر نشدم ، سعی در ریشه یابی این معضل بزرگ دارم . ریشه یابی به این معنی که اول باید حریف خود رو بشناسیم ، بعد بهش حمله کنیم ! پس همینجا این سوآل مطرح میشه که :

 توالت چیست ؟!

البته همین توالتی که ما میگیم ، متناسب با فرهنگها و لهجه ها و زبانهای مختلف ، جور خاصی نامگذاری شده ... مثلاً اسم اول همون توالته که خیلی رواج داره که بر دو قسم است : 

۱) توالت ایرانی

۲) توالت فرنگی
 در ایران ، ایرانیش متداوله و در کل جهان ، فرنگیش ! البته زمزمه هایی هم مبنی بر صادرات ایرانیش به کشور های اروپایی شده ، ولی شما باور نکنید ...

با اینکه مراجع، تاکید زیادی بر استفاده از مدل ایرانیش به همه ی اقشار جامعه میکنند ، با این حال یک عده هستند که سطح خودشون را بالاتر دیده و به نصب مدل خارجکیش اهتمام میوَرَزُنَد و بهانه شان اینه که مدل ایرانی دیسک کمر میاره !!

ولی از آنجایی که صنعتکاران ایرانی خیلی مبتکر و متخصصند ، مدل پلاستیکی توالت فرنگی ( از همونایی که پایه داره و روی توالت ایرانی قرار میگیره ) رو روانه ی بازار نمودند تا یک وقت خدای ناکرده کم نیاورده باشند! به محصول خارجی هم جنبه ی ایرانی میدیم ! ( به واسطه ی همون توالت ایرانی که زیرشه !! )

البته نوعی از توالت فرنگی هست که از قدیم الآیام ( یه چیز تو مایه های عصر حجر ) در بین مردم  ( مخصوصاً مردها ) رایج بوده که همانا مدل سرپاییه . منتها خارجی ها ، اون رو از حالت کوچه بازاری خارج و صنعتیش کردن و وارد مکانهای عمومی مثل هتل ها ، کازینو ها و جاهای دیگه نمودند ...

 اینجا ایرانی ها کم آوردن و نتونستن پوز خارجیها رو به خاک بمالونن و هنوزم سیستم کوچه بازاری، ( در صورت تعطیل بودن بازار! ) ادامه و رواج داره .  

اسم باکلاسی توالت میشه دسشویی

مثال : آقا اجازه ، میشه بریم دسشویی ؟!!

البته واضح و مبرهن است که دسشویی معنی دستشویی میدهد ، پس اگه کسی برا دسشویی اجازه گرفت ، ولی رفت برا تخلیه ی التهابات درونی ( شکمی ) ، مسئولیت با خودشه .

اسم دیگه ای که برای این مکان عزیز رواج پیدا کرده ، مستراح میباشد . ولی به نظرم کلمه ی قشنگی نیست ، من رو یاد توالت های بتنی ای که دستی ساخته شده میندازه ( تو در و داهاتا زیاد دیده میشه )

اون قدیم ندیم ها هم بهش میگفتن : موال

( و به گفته ی دوست عزیزی " مبال " ) که به نظرم همون موال درست تره . البته من هم از دهن این و اون شنیدم که میگن موال ، وگر نه ، شاید مبال درست باشه . شایدم اون دوستم از دهن این و اون شنیده باشه " مبال " ، مثلا زبون طرف خوب نچرخیده باشه و میخواست بگه " موال " ، آب دهن تو دهنش گیر کرده و گفته " مبال " ، و شایدم نه موال درست باشه ، نه مبال ، مثلاً " مدال " درست باشه که ... چی ؟ ... بله ، دوستان اشاره میکنن بی خیال شو ...

اسامی دیگری هم هست که ممکنه بیشتر جنبه ی شخصی و خصوصی داشته باشه یا بین یک قشر خاص رواج داشته باشه ... ممکنم هست که طرف از کلمات و اسامی جانبی برای رساندن هدف استفاده کنه .

مثال :  " آقا اجازه ... ما کمپوت آلبالو گیلاس داریم ! "  

 و در ادامه :  " جون ماردتون آقا ، داریم میترکیم !! "
البته اسامی مشابه زیادی کاربرد داره که میتوانید یه سر به بقالی سر کوچه بزنید و انواع کمپوت ها و رب ها را به این لیست اضافه کنید .

اسم با مسمای دیگری که برازنده ی این مکانه ، اتاق تفکره . به این معنی که سخت ترین و پیچیده ترین مسائل هم تو همین توالت حل میشه ... حالا اگه یک نفر به تنهایی نتوانه از پس مسئله ای بر بیاد ، باید رجوع کنه به اتاق همفکری ( که همانا توالت عمومی است ! )

خب ... اینجاش رو یه نقطه میزاریم تا سری بعد که میام ، این بحث مهیج و هیجان انگیز رو ادامه بدیم .

پ.ن۱: هشدار داده بودم اونایی که روحیشون لطیفه نخونن ... حالا که خوندین من هیچ گونه مسئولیتی قبول نمیکنم ...

پ.ن۲: توصیه ی ایمنی : وقتی میرین توالت ، مواظب موبایلاتون باشین ... بیشترین آمار خرابی تلفن همراه ناشی از افتادن تو چیزه ... همون که میدونید !

 

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشین تا به زودی