احتراما!
سلام عرض میکنم خدمت خانومای محترم، آقایون گل.امیدوارم همگی شاداب و سرحال و پر انرژی باشین و تو سال جدید اتفاقای خوب براتون ردیف شده باشه.
میبینم کـــــــــــــــــــــــه بالاخره برگشتم!!
واااااااااااااییییییی که چقدر دلم برای همتون تنگ شده بود.دلم غش میرفت که بیام ببینم تو عید چی کارا کردین و کجاها رفتین! ولی به لحاظ مسائل امنیتی و سیاسی
مجبور شدم بی خیال اینترنت بشم و صبر کنم تا برگردم خونه...کی باورش میشه که من 16-15 روز رنگ اینترنت رو نبینم؟!! الان نزدیک دوهفته میشه که پاک پاکم!!
**********
سفرنامه:
فکر کنم شب 28 اسفند بود که رسیدم تهران،این شهر شلوغ پلوغ و پر از دود و ترافیک.شوهر خواهرم که مثل برادرم برام عزیزه اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه. خواهرم استراحت مطلق بود و از روزی که من رسیدم تا حدود یک هفته ی بعد فقط توی رختخواب بود.حتی نمازشم توی رختخوابش میخوند...خب راستش خیلی براش غصه میخوردم ولی شکر خدا بعد از اتمام مدتی که دکترش تعیین کرده بود، قبراق و سرحال از جاش بلند شد و دیگه درد و ناراحتی هم نداشت.ماه سوم بارداریش رو هم به لطف خداوند مهربون و کمک های حیاتی ماهی خانوم گل!به سلامت و بی خطر پشت سرگذاشت...
باورتون میشه من که حتی نیمرو رو هم میسوزوندم ،اونجا و به خاطر خواهرم برم توی آشپزخونه و غذاهای مختلف رو با کیفیت های قابل قبول درست کنم؟!! والا من که خودم هنوز باورم نمیشه! منتها فقط یه مشکل داشتم اونم نشونه گیریم موقع برنج آبکش کردن بود!! تمام کف آشپزخونه و دور و بر شعله های گاز پر میشد از برنج و خب البته یه چند قاشقی هم وارد قابلمه میشد!! خواهرمم که دید اوضاع و احوال اینجوریه، تجویز کرد که از دومین روز آشپز شدن من، برنج یه کم بیشتر درست کنم که یه چیزی گیرمون بیاد موقع غذا خوردن!!
از اونجایی که شوهر خواهر عزیزم(سهیل) پسر یکی از دوستان خانوادگی ماست و به قول خودش اون منو بزرگ کرده، خوشبختانه در عین احترامی که به هم میذاریم، باهم بسیار صمیمی و راحتیم.گاهی توی آشپزی و مرتب کردن خونه بهم کمک میکرد.گاهی هم باهم میرفتیم بیرون خرید.
یه روز تصمیم گرفتم براشون پیراشکی گوشت درست کنم.از صبح مدام به سهیل میگفتم بره خمیر نون بگیره.بالاخره این اتفاق افتاد و من دست به کار غذا شدم. حالا تصور کنین من با جدیت تمام دارم مواد پیراشکی و خمیرش رو آماده میکنم، سهیل مدام میاد میگه که میخواد در تهیه ی غذا به من کمک زوری(!!) بده! منم همش نمیذاشتم!! بالاخره با پادرمیونی خواهرم بهش اجازه دادم یه کم خمیر صاف کنه برام.وقتی مشغول سرخ کردن پیراشکی ها شدم، با حالت غرغرویی! به سهیل گفتم:«دیدی خمیر زیاد اومد؟! حالا من با اینهمه خمیر چیکارکنم؟!» ایشونم در کمال خونسردی گفت:«خیلی ساده ست، ببین!» و تا من برگشتم طرفش، یه گلوله ی خمیری کوچولو پرت کرد بهم!
منم تلافی کردم و بدین ترتیب یه جنگ خمیری همراه با هر هر و کرکر فراوان، درست بالای سر خواهرم که دراز کشیده بود آغاز شد و با نگاههای حیرت انگیز خواهرم که نمیتونست ارتباط سن و سال ما و این بازی شیرین رو پیدا کنه، مجبور شدیم تمومش کنیم!
بعدشم شروع کردیم به تمیز کردن آشپزخونه...
این اولین عیدی بود که جمع خانواده کامل نبود ولی خب خوش گذشت...
موقع تحویل سال، یعنی فقط حدود پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال، خواهرم گفت:«بچه ها؟ سفره ی هفت سین نچیدیماااا!» و همین حرف کافی بود که من و سهیل مثل ترقه از جا بپریم و بدو بدو یه سفره ی خوشگل و مامانی بچینیم:
شبها اغلب دیر میخوابیدم که اگه خواهرم کاری داشت حواسم باشه. بنابراین صبح ها معمولا حدود ساعت 9 یا 10 بیدار میشدم. چون خواهرم باید زود صبحانه بخوره، سهیل میومد پشت در اتاقم و انقدر ماهی ماهی میکرد تا بیدارم کنه. گاهی که محل نمیذاشتم و میخوابیدم، یه سرنگ از لای در میاورد تو و میگفت:« فقط سی ثانیه فرصت داری بیای، وگرنه آمپولت میزنم!» منم از ترسم زودی پامیشدم میرفتم...
********************
بعد از یک هفته که از اقامت من در تهران میگذشت، خانواده هم به ما ملحق شدن و چون مدت استراحت خواهرم تموم شده بود خیلی خوش گذشت.منم دیگه حسابی دلتنگ اصفهان شده بودم و اینکه بیام ببینم شماها واسم چه پیامهایی گذاشتین و به وبلاگهاتون سر بزنم.
پنجشنبه صبح حرکت کردیم و بعد از ظهر رسیدیم. شب هم خونه ی خاله شام دعوت بودیم جای شما خالی نباشه چون اصلا خوش نگذشت و من حسابی خسته بودم و دلم میخواست زود برگردم خونه!
بعدشم که با ذوق اومدم کامپیوتر نازنینم رو روشن کردم که تر زد و از اونجایی که دوهفته خاموش بود، وظایفش رو پاک فراموش کرده بود. واسه همینم نتونستم بیام نت و این دلیل تاخیرم بود.
البته هنوزم درست نشده...
ایشالا برنامه هام و سیستم که ردیف شد تک تک از خجالت همتون در میام.
واه واه واه که چقدر حرف زدم!!
********
تقدیرنامه:
اول از همه تشکر میکنم از دوست عزیزم آقا محسن که در برابر خوبیهاش هیچی ندارم که بگم...
بعد هم تشکر ویژه از آرش عزیزم که همواره به فکر وبلاگمه و اگه کمک های ایشون نبود من الان اینجا نبودم!
و در پایان تشکر اساسی و اسیدی از همه ی دوستای گل و نازنینم که در این مدت به وبلاگ من اومدن و جویای احوال شدن. سال نو به همه ی شما عزیزان خوش.
دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...
نرم نرمک می رسد اینک بهار...
بهار...
می آید آرام آرام
خوشبو تر از خورشید
با دامنی پر از شکوفه
از لابه لای جنگل وحشی ...
و
قلب باغچه ها
ازخیال بهار مالامال...
بهار فصل درنگ عاطفه در کوچه باغهاست...
یه سلام پر از بوی بهار و هفت سین...
یه سلام پر از سلامتی و عیدی..
امیدوارم همگی حالتون خوب و رو به راه باشه.
سال نوتون پیشاپیش مبارک و بهترین آرزوهای منو برای سال جدید پذیرا باشین.
خیلی حس خوبیه وقتی می دونیم نوروز فقط مال ما ایرونیاست. تمام طول سال مشغول غرغر کردن و نق زدن و گیر دادن به فلانی و فلانی هستیم، اما موقع نوروز نسبت به همه مهربون میشیم، احساس میکنیم همه جزئی از وجود ما هستن که باید باعث شادیشون بشیم.
یه عید بزرگ، فقط مال خودمون!
عید موشانه!!
طبق آمار و اطلاعات و آره و اینا، امسال سال مموشیه!
موجودی زیبا و موذی که همه میخوان منقرضش کنن!
همه ی هم نسلان من که امسال به دنیا می آیند، موجودات خوشبختی هستن! چرا که در ایران و چین، امسال سال ماست!
سال موش!
اتفاقی که هر 12 سال یکبار می آفتد و دنیا را زیر و رو میکند!
خیلی از شما آدم ها با ما پدرکشتگی دارید!
شاید این وفور زاد و ولد ماست که باعث شده همه کمر به کشتن ما ببندید!
اما چرا از آنطرفش را حساب نمیکنید که ماهم بازیچه ی آزمایشگاهی شماییم؟!!
تنها در انستیتو پاستور ایران است که باما توافقات مسالمت آمیزی شده که اگر تمیز باشیم و مثل یک سرباز فداکار تن به آزمایش بدهیم، خانه و زندگی و غذای کافی برایمان فراهم کنند! غیر از این باشد، باید زندگی مان را دور از تمدن توی سوراخ سمبه های خانه ها، فاضلاب، بالای درخت، توی سقف و جوبهای آب بگذرانیم!
اینجاست که دلمان خنک میشود وقتی «رت» ها انتقاممان را از شما میگیرند!
«رت ها» از کله گنده های خاندان ما هستند! همان موشهای گنده ی فاضلاب که اگر غذای حسابی بخورند تا نیم متر هم قد میکشند و به آدمها هم حمله میکنند! موش مردگی در کار این عزیزان نیست! اینجاست که گربه ها هم بیخیال شهر میشوند!
خب اینم یه درد دل نامه بود که از طرف یکی از این موجودات نازنین به دست ما رسید که به اطلاعتون رسانیدیم!
اطلاعیه مهم!
ماهی خانوم، عزیز دل همتون، داره میره سفر!
گریه نکنید! غصه نخورید! آخییییییی کاش نمیگفتم!
الهی...
نبینم غمتونو!!!
خب لوس بازی کافیه!
من فردا دارم میرم تهران که پیش خواهرم باشم و مامان اینا هم هفته ی دوم عید به من ملحق میشن!
ممکنه نتونم آپ بکنم تا بعد از تعطیلات!
آخه کلی ترجمه و اینا دارم و باید حسابی به کارام برسم!
اگه اومدم نت حتما بهتون سر میزنم.
دلم براتون تنگ میشه. اولین عیدیه که دوستای گلی مثل شما دارم.
به هیچکس خبر نمیدم آپ کردم که خودتون بیاین تا حوصلتون سر نره!
امیدوارم سال زیبا و پر باری داشته باشین.
عید به همگیتون خوش بگذره.
پرخوری نکنین که چاق نشین!
مواظب خودتون باشین
خیلی دوستتون دارم
بوس بوس
پایان سالی نوشت: با تشکر از سرکار خانوم پدیده که من این آخرین آپ رو با اکانت ایشون زدم!امیدوارم در سال جدید با آرش عزیزم معاهده ی صلح امضا کنن و رفتار ناشایستشونو اصلاح کنن!
از محسن عزیزم هم عذر میخوام که نشد برای آپ باهاش هماهنگ بشم و از حضور پر مهرش بهره ببرم...
مهنننننننندس عزیزمم خیلی دوسش میدارم!
فدای همتونم میشم!
آموزش هنر خسیس بودن !
سلام !
حالتون که خوب هست ایشالا؟ همگی مشغول خرید عید و خالی کردن جیباتونین دیگه؟!! امیدوارم که به همگیتون خوش بگذره و ایام به کام باشه!
من به عنوان کودکی که در مشهد متولد شد و در اصفهان به رشد و نمو خودش ادامه داد، همیشه این سوال برام مطرح بوده که بالاخره من کجایی هستم؟!!! و بدین ترتیب هردوتا شهرو مثل بچه های خودم دوستشون دارم و ... هیچی همون دوستشون دارم!
حالا یه سوال دیگه اینجا مطرحه که خصوصیات من بیشتر شبیه کدوم قوم هستش؟ صرفنظر از لهجه که هرچی سعی کردم نتونستم اصفهانی یا مشهدی رو یاد بگیرم، میریم سر خصلتی که به اصفهانیای عزیز نسبت میدن که خداوکیلی من زیاد ندیدم! اونم خسیس بودنه!!
یه سوال ازشما میپرسم : شما خودتون رو آدم خسیسی میدونید یا نه؟ راستش به قول معروف !!!من خودم خسیس نیستم ولى خسیس ها رو دوست دارم !!
اگه خیلی صاف و ساده هستید و در کمال صداقت و متانت و بزرگواری روزگار میگذرونید ، وقتشه یکم به زندگیتون تنوع بدین ! حالا اگه خوب به توصیه ها و آموزشهایی که میدم عمل کنید ، میبینید چقدر تو زندگیتون جلو میفتید و کلی هم کیف میکنید !
1) سوار تاکسی شدید . متوجه میشید که یکی از دوستاتون وسط راه سوار ماشین شده ، خودتون رو جمع و جور کنید و انگار نه انگار که اون رو دیدین . چون ممکنه تو رودرواسی گیر کنید و مجبور بشین کرایه اون رو هم حساب کنید !
2) حالا رفیقتون فهمید که شما هم تو ماشین هستید ... بعد از سلام و احوالپرسی مختصر ، اینقدر منتظر بمونید تا اون اول دست تو جیب کنه و وقتی پولشو در آورد ، سریع بگید : نه ... توروخدا حساب نکن ، خودم حساب میکنم ، نـــــــه ! اه ... حیف ! سری بعد " یادم بنداز " من حساب کنم !!
3) حالا منتظر موندین و اون هم خیال دست تو جیب کردن نداشت ... به مقصد هم دارین میرسین ، چکار باید بکنین ؟ دست تو جیب میکنین و پولتون رو در میارین و رو به دوستتون میکنین و میگین : حساب کنم ؟!!
( طرف خیلی باید پر رو باشه که بگه : آره ، حساب کن ... با اینجور افراد اصلاً دوست نباشین بهتره )
4) رفتین مهمونی ، موبایلتون هم تو جیبتونه . از صابخونه اجازه بگیرین و با تلفنشون هی اینور و اونور زنگ بزنین ( موقعیت اینجوری کم پیش میاد ! )
5) موقع مسواک زدن ، حواستون باشه که خمیر دندون زیادی از تو تویوپ بیرون نیاد ... نمیدونید ریختن دوباره اضافه خمیردندون تو تویوپ چقد سخته!
6) دوستتون منتظر زنگ شماست ، اینقدر بهش زنگ نزنید تا خودش زنگ بزنه بهتون ، بعد بهش بگید " به جون تو همین الآن میخواستم باهات تماس بگیرم !! "
7) به موبایل دوستتون یه SMS بفرستین به این مضمون : باهام تماس بگیر ، باهات کار فوری دارم !"
8) پیش دوستان و فک و فامیل جار بزنید که به خاطر عدم پرداخت بدهی ، تلفنتون یه طرفه شده !!
9) وقتی وارد میدون شهرداری شدین ، ساعتتون رو از دستتون در بیارین و بذارین تو جیبتون تا یکوقت بیخود مصرف نشه ... ساعت به اون بزرگی روی دیوار ساختمون شهرداری رو واسه چی گذاشتن پس ؟!
10) وقتی با یارو میرین رستوران ... حالا خواهر ، دوست ، نامزد ، هر کی هست ! وقتی نشستین و غذا سفارش دادین ، وسط غذا خوردن یهو بگین : ای داد بیداد ، دیدی چی شد ؟ کیف پولمو جا گذاشتم !! ( حتماً قبلش مطمئن باشین که اون یارو پول کافی همراش باشه ! )
11) وقتی میرین رستوران ( با یارو یا بدون یارو ) سوسک مرده همراتون باشه ، بدرد میخوره !!طرز استفاده از اون هم بصورت تصویرى توضیح دادم. فقط مواظب باشید رودست نخورید !!
پی نوشت : هر کدوم از موارد بالا به تنهایی معیار خسیس بودن شما نیست ، بلکه باید با تلاش و ممارست زیاد ، کل خصوصیات حسنه و پسندیده ی ذکر شده رو تو خودتون جمع کنید تا در زندگی کامروا بشید !!
دِی نوشت : برا اینکه بدونم شما دیگه چه درسایی رو بلدین ، چند نمونه هم خودتون برام بنویسین ، منتظرم .
کِی نوشت : این آپ یکی مونده به عید بود! ایشالا هفته ی دیگه هم یه آپ میریم واسه عید تا ببینیم بعدش خدا چی میخواد!
دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...
سلام علیکم جمیعا و رحمة ا... و برکاته!
خانومها و آقایون حال و احوالتون چطوره؟ خوب و خوش که هستید ایشالا؟!
بازم کلاسهامون شروع شد و ما قشر مظلوم و حیوونکی و طفلکی و درسخون، مجبوریم در دانشگاههای کشور حضور بهم رسانیم و آینده ی مملکت شمارو بسازیم! این ترم چندتا استاد کرکر خنده داریم که دیگه اصلا نیاز به گرفتن سوتی ازشون نیست، بلکه خودشون دیگه سوتی سرخودن!
بحمدا...، ماهم که خب اصلا دنبال این حرفا و جنگولک بازی ها نیستیم که! فقط گاهی یه تیکه ای میندازیم یا یه کل کل مختصر با اساتید زحمتکش داریم.
دیروز سر کلاس " آزمون سازی زبانهای خارجی " که سخت ترین درس این ترممونه، من داشتم آهنگ گوش میدادم و بازی میکردم، پدیده هم مشغول بازی با گوشی خودش بود، نگار و زهره هم داشتن باهم گپ میزدن تا بالاخره حرفاشون تموم شدو گیر دادن به من و پدیده و سرانجام پیشنهاد بازی وزین و آموزشی "اسم- فامیل" رو دادن و مورد عنایت قرارشون دادیم!
و وااااای به روزی که ما شروع کنیم اسم فامیل بازی کردن! یه کلاس رو به تنهایی میتونیم به...اممم...به...چی میگن؟!...آها به فنا بدیم!!!
حالا فقط داشته باشین فورانهای ذهنی مارو:
نگار-از حرف ل:
شهر: لواسان! حیوان: لولو!! میوه: لواشک!!! میوه از ی: یخ در بهشت!
شهر از ن: نروژ!!!!!!
پدیده:
حیوان از ل: لولو! شهر از ی: یحیی آباد! اشیا از ن : نان!!
من:
حیوان از پ: پنبه!!(آخه من همسترامو پنبه صدا میکنم!) اشیا از ی: یخ!
و البته کولاک ماجرا اونجا بود که نگار جون ماشین از ی رو نوشته بود: "یامزاد!!" و خیلی حق به جانب گفت که یه همچین ماشینی هست و پدیده هم کاملا جدی به ما گفت که نگارجون قراره به زودی خط تولیدش رو راه اندازی کنن!!
*******************************************************
مدتی بود که سی دی رامم هرچی سی دی میذاشتم توش اصلا محل نمیذاشت و نمیخوند. دیروز صبح بردم دادم به دوست جون که توی این زمینه های کامپیوتر و اینا وارده، تا برام درستش کنه. عصری بعد از کلاسهام خبر داد درست شده بیا ببرش. وقتی بر میگشتم چون هوا تاریک بود تصمیم گرفتم با اتوبوس برگردم(خیلی ترسو ام!). هیچی آقا! سوار اتوبوس شدم و یه جای دنج رو برای نشستن انتخاب کردم. چندتا ایستگاه بعد دو تا خانوم جینگول سوار شدن که طفلکیا لباس دوران بچگیشونو پوشیده بودن که دوتا حرکت دیگه میکردن لباساشون جر میخورد!!
اینا روی دوتا صندلی نزدیک من نشستن و آی حرف زدن آی حرف زدن! منم چشمامو بسته بودم چون به شدت سر درد داشتم. اما این بخش از مکالمشون توجهمو جلب کرد. میخوام بخونین و حدس بزنین که پرتقال فروش ماجرا شغلش چیه؟!!
- راستی مهتاب شوهره رو چطوری دورش زدی؟!!
- رفت خونه ننه ش!
- ای ول پس فعلا آزادی!
- آره خبرش!!
- میگم از اون یارو چه خبر؟
- هیچی اونکه دیگه زنگ نزد! فعلا تو خماریم!
- اون یکی قبلی چی؟!
- اونکه خیلی پایه س! میزنگه!
- خب خب چیا میگه؟!!
- **** **** **!!
- **** ***** *** ***!!!!
- ....
ببخشید دیگه بقیش قابل انتشار نیست!!یعنی با گروه سنیتون تناسب نداره!
نظرتون چی بود؟!!!
**************************
جهت رفتن به دانشگاه و کسب علم و دانش و اینا از درب منزل خارج شدم. توی کوچه یه پیرمردی داشت رد می شد که یه دستش عصا و اون یکی دستش چندتا نون بود. تا من از کنارش رد شدم با صدای بلند زد زیر آواز:
« مرا ببوووووووس! برای آخرین باااااار!!!»
(ماشالا صدای قشنگی هم داشت!!)
***************************
خب حالا میرسیم به اخبار تصویری!!
در تصویر زیر، راننده ی نمونه ی سال که قبلا باهاشون آشنا شدین، (زهره خانوم) قرار بود ماشینش رو در محلی که توی عکس نشون دادم پارک کنه!
البته کمی، فقط کمی خطا کرد! و بعد که پیاده شد و دزدگیر رو زد، با تفکر عمیقی گفت:« بچه ها؟ به نظرتون ماشین خیلی وسط راه نیست؟!!!!»
***************************
به مناسبت خونه تکونی، از بالا دستور رسید که ماهی خانوم مثل یه دختر خانوم متشخص و رشد یافته!! عروسکهاشو از درودیوار اتاقش بکنه و همه رو بسته بندی کنه و بذاره توی کمد! برام خیلی سخت بود که از اینهمه سلیقه ی خودم بگذرم که یه قسمتشو اینجا می بینید:
در نهایت عروسکای نازنینم رو چپوندم توی دوتا کارتن و وقتی بابا می خواست بذاردشون بالای کمد، من هی بالا پایین میپریدم که:
- بابا اون میمونم رو بده، بابا دلم برای اردکم تنگ میشه بدش بهم، میگم اون قورباغه هه کوچیکه بده بذارمش رو میزم، من الاغم رو می خواااااااام!
و بدین ترتیب هیچکدون از عروسکهام الان پیشم نیستن!!و من الان یه دختر خوب و متشخص و آره و اینام که دیگه اتاقم مثل دیوار مهدکودک پر از عروسک نیست...
*****************************
فکر کنم دیگه همه ی اخبار و وقایع اتفاقیه رو گفتم.
دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...