:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

اگر همسرتان رئیس شما شود!!(+دوتا تولد)

 

سلام به همه ی دوستای گلم. امیدوارم شاد و سرحال باشین.

غرض از مراحمت(!!) اینکه تولد این ضعیفه ی عزیزمون

 بهارین خانومه همگی بگین مبارک!

 مبارکه مبارک!

 بهارینم امیدوارم 500 ساله بشی!

 

ضمنا 22 اردیبهشت تولد **خواهر گلم**

هم برای همیشه مبارک باشه که بدون اون خیلی تنهام...

برای همتون مخصوصا

 این دو نوگل تازه شکفته!!

 دنیا دنیا لبخند و شادی و سلامتی آرزو دارم

 

*****

تا حالا پیش خودتان تصور کرده اید که اگر روزی زن شما ، در محل کارتان ، رئیس شما بشود ، چه عواقبی خواهد داشت ؟

 

 

اگر مایلید تا گوشه ای از عواقب شوم این وضعیت را دریابید ، این مطلب را تا آخر ، به دقت مطالعه کنید !

 

 

اگر یکروز ، چند ساعت دیر به محل کارتان برسید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : این چه موقع اومدن به سر کاره ؟ می دونی ساعت چنده ؟ چرا اینقدر دیر اومدی ؟ چیکار می کردی ؟ کجا بودی ؟ با کی بودی ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز از ارباب رجوع ، زیر میزی یا همان رشوه ، دریافت کنید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : این چه کاری بود که تو کردی ؟ چرا این کار رو کردی ؟ مگه حقوق خودت برات کافی نبود ؟ مگه خرج و مخارجت در ماه چقدره ؟ چرا خرجت اینقدر رفته بالا ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز ، تقاضای چند روز مرخصی نمایید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : چرا تقاضای مرخصی کردی ؟ دیگه اتفاقی برات افتاده ؟ جایی می خوای بری ؟ کجا می خوای بری ؟  چرا می خوای بری ؟  با کی می خوای بری ؟  نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز در پرونده هایی که زیر دست شماست ، اشتباهی رخ دهد ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : چرا این اشتباه رو مرتکب شدی ؟ چرا توی کارت دقت نکردی ؟ چرا چند وقته که بی دقت شدی ؟ چرا اینقدر حواست پرته ؟ انگار که فکر و ذکرت یه جای دیگست ؟ حواست کجاست ؟ هوش و حواست پیش کیه ؟ به کی داشتی فکر می کردی ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز ، بعنوان کارمند نمونه اداره معرفی شوید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : از صمیم قلب بهت تبریک می گم . تو بعنوان کارمند نمونه شناخته شدی . حالا بگو ببینم ، چی شد که یکدفعه اینقدر عوض شدی ؟ چی باعث شده که اینقدر خوب کار کنی ؟ انگیزت برای خوب کار کردن چی بوده ؟ مشوقت کی بوده ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟!

 دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز بخواهید از کارتان استعفا دهید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : چرا می خوای استعفا بدی ؟ مگه اتفاقی افتاده ؟ پس مخارج زندگی رو چطوری می خوای تامین کنی ؟ مگه شغل بهتری پیدا کردی ؟ چه شغلی ؟ کی برات پیدا کرده ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

امیدوارم که با خواندن این مطلب ، به عمق فاجعه پی برده باشید ! پس به شما توصیه می شود که یا زوجه ای که رئیس باشد اختیار نکنید ، یا نگذارید که خانومتان رئیس شما بشود ، و یا اگر هم یک زمانی خدایی نا کرده ، روم به دیوار ، خانوم شما رئیستان شد ، سریعا و بدون هیچگونه معطلی ، از محل اداره متواری شوید و به دنبال یک شغل دیگر بروید !

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...

شروع تازه..

سلام سلام به همگی.امیدوارم همه سالم و سرحال باشین. ممنونم از همه ی شما دوستای گلم که به من آرامش میدین و حضور شما شده بخش مهمی از زندگیم. ممنونم که با حضور گرمتون نمیذارین من احساس ناراحتی داشته باشم و ازتون معذرت می خوام که ناراحتتون کردم. امیدوارم همیشه پر از شادی و نشاط باشین. خیلی دلم براتون تنگ شده. برای وبلاگهاتون و نوشته های زیباتون. با اجازه این دفعه یه داستان کوتاه اما طنزآلود براتون میذارم و قول میدم به زودی جبران عدم حضورم رو داشته باشم.

شاد باشید...

*********************

ساعد مراغه ای از نخست وزیران عهد پهلوی نقل کرده است:

زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...

اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!"

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه ایی حق به جانب...

باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!"

شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو...؟!"

شدیم وزیر امور خارجه گفت: "فلانی نخست وزیر است ...خاک بر سرت کنند !!!"

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.

تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:

" خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی !!!"

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

 

 

 

ناگه عجل از کمین برآید که منم...

سلام...

 

یکشنبه صبح مشغول تماشای تلویزیون بودیم که بهمون خبر دادن حال مامان بزرگم خوب نیست. مامان و بابا بلافاصله راه افتادن برن خونه ی مامان بزرگم و به من گفتن خونه بمونم و منتظر باشم. خیلی دلم شور میزد. فقط دعا می کردم. داشتم با پدیده تلفنی صحبت می کردم که بابا اومد پشت خط. ازش حال مامان بزرگ رو پرسیدم. صدای بابا خیلی گرفته بود. گفت خوبه دکتر آوردم بالای سرش. درحالی که بدنم به شدت می لرزید گفتم بابا مامان بزرگ زنده س دیگه نه؟ گفت آره چرا انقدر ترسیدی؟

فقط پول از خونه وردار و بیا اینجا. گفتم پول واسه چی؟ گفت واسه دکتر...

داشتم حاضر می شدم که مامانم زنگ زد. گفت داری میای کت مشکی منم وردار و بیار. گفتم حالا چرا مشکی؟ گفت همینطوری. جلو دکتر سنگین تره. گفتم مامان چرا گریه کردی؟ گوشی رو بده به مامان بزرگ می خوام صداشو بشنوم. گفت فعلا خوابیده. اومدی اینجا میبینیش دیگه. من درحالیکه هق هق گریه می کردم به خواهرم زنگ زدم و گفتم از محل کارش بیاد خونه تا باهم بریم. نیم ساعت بعد رسید و راه افتادیم. خواهرم همش میپرسید چی شده... چی داشتم که بگم؟

تا رسیدیم سر کوچه شون، دیدم یه پارچه ی مشکی زدن بالای در. نفهمیدم چطوری خودمو پرت کردم تو خونه. چرا همه سیاه پوشیدن؟ چرا همه دارن گریه می کنن؟

مامان بزرگم دوست نداره کسی جلوش گریه کنه... پاشین برین خونه هاتون. این کیه اینجا خوابیده؟ این پارچه ی سفید چیه کشیدین روش؟ مامان بزرگ من کجاست؟ چرا همه می خواین دستای منو بگیرین؟ چرا جلوی دهنمو میگیرین؟ ولم کنین می خوام برم دنبالش... نامردا چی کارش کردین؟ چرا از من قایمش می کنین؟ شروع کردم به گشتن خونه. نمیدونم چرا اینهمه غریبه اینجا جمع شدن؟ اومدم برم توی زیرزمین که چند نفر جلومو گرفتن. همشونو پس زدم و دویدم اونجا. نه... اینجا هم نیست...

چرا تا منو می بینن پچ پچ میکنن اینا؟ این کیه این وسط خوابیده؟ از دختر خالم که هم سن منه پرسیدم. دستمو آروم گرفت و گفت بیا تا بهت نشون بدم کی اینجا خوابیده... اون پارچه ی سفید لعنتی رو که زد کنار... چی می بینم؟!! خدایا این که مامان بزرگ منه.. پس چرا هرچی از اونوقت صداش می زنم جواب نمیده؟!! عاطفه گفت چون الان داره با یه عالمه از عزیزاش دیدار می کنه... داره بابابزرگ رو می بینه... چرا رنگش پریده؟ براش آب قند بیارین... و بعد چنان فریادی زدم که از هوش رفتم...

همه بالای سرم هستن. مامانم چشماش سرخه و داره اشک میریزه. بهش میگم گریه نکن من خوبم. برای مامان بزرگ آب قند بردین؟ باز همه بلند بلند گریه می کنن. آخه مگه من چی گفتم؟ یه آب قند که اینهمه گریه زاری نداره... باز دختر خالم اومد کنارم. انگار همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد...* الان داره با یه عالمه از عزیزاش دیدار می کنه... داره بابابزرگ رو می بینه* خدای من... یعنی مامان بزرگ مهربونم رفت؟... یعنی آخرین بزرگتر مارو هم ازمون گرفتی؟ چرا نمی تونم گریه کنم؟ چرا دوست دارم زل بزنم به یه نقطه و بهش فکر کنم؟ چرا نفسم سنگینه؟ چرا همه دارن میزنن توی صورتم؟ چرا میگن گریه کن؟ آخه نمیتونم... بهش قول داده بودم آخر هفته برم پیشش... چرا قول اول هفته رو نداده بودم؟... بلند شدم و بی سرو صدا رفتم بالای سرش. همونجوری که اون پارچه ی سفید لعنتی روش بود بغلش کردم. سرمو گذاشتم روی سینش که یخ کرده بود. دلم می خواست بخوابم... و خوابیدم...

بازکه همه دور من جمع شدن و دارن آب می پاشن توی صورتم... می بینی مامان بزرگ؟ نمی ذارن دو دقیقه مثل قبل باهم تنها باشیم. امروز همه فضولی میکنن تو کارمون... این آمبولانسه واسه چی اومده؟ چرا مامان بزرگ منو گذاشتن توش؟ پسش بدین برین سراغ مامان بزرگ خودتون.. کجا می برینش؟ بازم همه دارن جلومو می گیرن... ....

اینجا کجاست؟... چرا انقدر خلوت و سرده؟.. اینا چرا انقدر وحشتناک لباس پوشیدن؟ آدم رو یاد قبرستون میندازن... چه بوی بدی داره میاد... شبیه بوی مشکه... چرا بدنم داره می لرزه؟ مامان بزرگم کو؟ مامان و دختر خالشو میبینم که دارن میرن داخل. راه میفتم دنبالشون. مامان همونجوری که داره بغض میکنه می گه ماهی نیا تو. میگم چرا؟ مگه اینجا کجاس؟ دختر خاله ی مامانم با عصبانیت منو به طرف بیرون هل داد و گفت میشه انقد سوال نپرسی؟!... می شد؟!!!...

یه جنازه آوردن گفتن بریم برای نماز میت.. پرسیدم این کیه؟ بازم کسی جوابمو نداد...

یه آمبولانس اومد جنازه رو برد و همه ی ماشین ها هم به دنبالش... گیج و منگ بودم. انگار همش یه خواب بود.. یه خوابی که هرچی سعی کردم بیدار شم فایده ای نداشت. وقتی همه جمع شدن یه آقایی گفت بچه هاش بیان برای آخرین بار ببیننش. منم رفتم جلو ببینم کیه؟ چقدر شبیه مامان بزرگ من بود.. چرا مامان و خاله ها اینجوری ناله می کنن؟ چرا داییم صداش در نمیاد؟ چرا همشون مادر مادر می کنن؟

این واقعا مامان بزرگ منه؟ از بابا پرسیدم بابا؟ مامان بزرگ مرده؟ چشمای درشت بابا خیس و اشک آلود بود... گفت آره ماهی... آره.. چرا نمی خوای قبول کنی؟

صدای فریادم به آسمون رسید.. رفتم جلو که بغلش کنم. اجازه ندادن. داشتن میذاشتنش توی قبر... داد زدم نذارینش اونجا، پاهاش درد می کنه.. بذارین منم برم پیشش آخه از تنهایی میترسه. همون آقاهه گفت محرمای این خانوم بیان بگیرنش. بابا و داداشی اومدن جلومو گرفتن. وقتی داشتن روش خاک میریختن، التماس می کردم که بذارین منم برم اونجا پیشش، مامان بزرگ من از تنهایی و تاریکی میترسه، گناه داره به خدا... همه گریه می کردن و ناله می کردن و اشک میریختن اما هیچکس به حرفای من توجهی نمی کرد... دیدی مامان بزرگ؟ منم که می گفتی از همه نسبت به تو مهربون ترم و تو بیشتر از همه ی نوه هات دوستم داری... دیدی نتونستم برات کاری بکنم؟ دیدی نذاشتن منم بیام اونجا پیشت؟ دعا کن مامان بزرگ... دعا کن منم زودی بیام اونجا تا شبا پیشت باشم که نترسی... منو ببخش... حلالم کن...

خیلی دلم برات تنگ شده... خیلی...

 

mamanbozorgam...

 

دوران دانشگاه!

 

سلام به همه ی دوستان گلم که تند تند دلم برا همتون تنگ میشه. حالتون که خوبه ایشالا؟ امیدوارم هیچ غمی نداشته باشید و در سلامت و شادی غرق باشید!

یک نکته ی مهم خدمتتون عرض می کنم و بعد میرم سر اصل مطلب.

یه دوست عزیز و نازنین و گل گلی که خیلی برام عزیزن توی یکی دوتا از پستهای وبلاگ زیبا و وزینشون به نوعی به من اشاره کردن! منم از شدت شعف الآن به ایشون اشاره می کنم!

تازه وارد عزیزم، جان خودم جدی نگفتم... شما برای من بسیار عزیز و محترم هستید.ایشالا کم کم شماهم به شوخی های من عادت می کنید!

 تازه اگه خودتونم بگین که دیگه نیام بهتون سر بزنم، من بازم میام!

 چی خیال کردین؟! فکر کردین به این سادگیا از دست جانوری به اسم ماهی رها خواهید شد؟!!!

****************************

زمان : ساعت هفت صبح

مکان : ورودی دانشگاه

آغاز ترم اول.


بنده خدا ایستاده و داره اینا رو با خودش واگویه می کنه : " یوهو ، ایول ، منم دانشجو شدم ، هی " سازمان سنجش" روت کم شد؟ دیدی هر کاری کردی نتونستی پسر عموتو بیاری تو دانشگاه؟دیدی به حقم رسیدم؟ یوهو ، ایول دانشجو... "


بعدشم موبایلشو در میاره و : " الو؟سلام مامان.آره خودمم آقا مهندس آینده ت... چطوری؟ بابا چطوره؟ دانشگاه؟ خوبه... عالیه. هنوز نرفته همه فهمیدن من قراره ثلث اولو با معدل بیست قبول بشم. همین الان یکی از دانشجوها داشت بهم می گفت بهت واسه هر امتحان پنجاه هزار تومن می دم بهم تقلب برسون... چی؟ من چی گفتم؟ معلومه دیگه گفتم من دنبال پول حروم نیستم. من اومدم خودم قبول شم... باشه مامان... باشه... اگه کس دیگه گفت قبول می کنم. چشم. سلام برسون. خدافظ "


بعدشم حرکت می کنه بره تو دانشگاه که اولین حالو حراست ورودی بهش می ده : " آقای خوشگل... بده ببینم کارت دانشجوییتو... نمی دونی همینجوری نمی شه رفت داخل؟ تازه واردی؟ "
راه می افته می ره دانشگاه و... ترم اول تموم می شه.

 

زمان : هفت و سی دقیقه صبح

مکان : سرویس دانشگاه

آغاز ترم دوم.


بنده خدا بازم ایستاده و داره اینا رو با خودش واگویه می کنه : " ترم اول که خوب تموم شد بریم ببینیم این ترمو چیکار میکنیم. دیدی "دانشگاه" هر کاری کردی نتونستی منو اخراج کنی؟
بعدشم موبایلشو در میاره و : " الو؟ سلام مامان... آره خودمم دیگه پس می خوای کی باشه؟ آره هر چی تو می گی. آقا مهندس... خوبه؟ بابا اینا چطورن؟ بی خیال مامان خوبه... بد نیست دانشگاه... دارم می خونم... آره... چی؟ معدل؟... هفده و شصت و یک صدم. آره مامان... نه استادا حقمو خوردن... من رسیدم دانشگاه. کاری نداری؟... خدافظ "

 

زمان : ساعت هشت دقیقه به هشت صبح

مکان : ورودی دانشگاه

آغاز ترم سوم.


ای بابا این میترا چرا نیومد؟...ا؟...اون میترا نیس؟...پس این پسره کیه؟...بی وفای خیانت کار...بره گم شه...دختره هرزه...لیاقتمو نداشت..


کی حال داره بره سرکلاس حالا؟...آقا یه بسته " کنت " بده...


موبایلش زنگ می خوره.با خودش می گه : " مامانه س..." گوشی رو ورمی داره و : " الو؟... سلام... خوبم تو چطوری؟... چه خبر؟... نه می گذره دانشگاه... می گذره خلاصه... " . آروم به سیگار فروش می گه : " کبریت داری؟ ". مامانش می شنوه ازش می پرسه چی گفته. جواب مامانشو می ده : " نه هیچی. تو کلاسیم. این فندک بخاری کلاس خراب شده... نه مادر من شوفاژ کجا بود؟گاز کجا بود... ول کن ترو خدا... خدافظ... خدافظ... حوصله ندارم فعلا... دفعه بعد باهاش صحبت می کنم... خدافظ... ".


اواخر ترم دستمال دستش می گیره تا از استاد نمره بگیره تا مشروط نشه... و موفق می شه
.

 

زمان : ساعت هشت و سی دقیقه صبح

مکان : منزل دانشجویی

آغاز ترم چهارم.


سیگاری تو دستشه و داره با موبایل فک می زنه : " خوب می گفتی سپیده جان... آره بگو عزیزم... می شنوم... " صدای زنگ بلند می شه. از پنجره بیرونو نگاه می کنه و به سپیده می گه : " سپیده جون بچه ها اومدن درس بخونیم باهم... فعلا کاری نداری... منم دلم تنگ می شه ولی درسم باید بخونم دیگه... قربونت عزیزم...دوست دارم... بوس بوس... خدافظ ".


بعد درو باز می کنه :

" سلام مژده جون چطوری؟..بیا تو تا کسی ندیدت... "


تلفن زنگ می زنه. نگا می کنه می بینه مامانشه... گوشی رو ورمی داره می گه : " الو سلام مامان... من الان دارم... نه مامان من خوبم... فقط الان دارم درس می خونم... چی؟؟ صدام واسه چی گرفته؟؟؟ " پیش خودش می گه چون جنسش خوب بوده اما به مامانش می گه : " خوب مادر من مال بلند بلند درس خوندنه دیگه... الانم دارم درس می خونم... باشه... خدافظ "

زمان : ساعت یازده و نیم شب

مکان : مجلس پارتی

آغاز ترم پنجم.


صدای موزیک و دنس یه لحظه قطع نمی شه. " دی جی اگوستینو " داره می خونه. دود تمام فضا رو گرفته. چشماش سرخ سرخه. موبایلش زنگ می زنه. همینجور که داره خودشو تکون تکون می ده وشلنگ تخته می ندازه مونیتور گوشی رو می بینه و بعد دکمه سایلنت رو می زنه. رو مونیتور گوشی ، جای اسم تماس گیرنده نوشته : مامان...

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...

نوروز نامه!

 

سلام به همه ی دوستای عزیزم. امیدوارم خوب و خوش و سالم و سرحال باشین.اینم یه مطلب جالب که پیدا کردم و طنزشو زیاد کردم و تقدیم شما می کنم. امیدوارم خوشتون بیاد...

نوروز نامه !!

  چهارشنبه‌سوری: فرصتی بسیار مناسب برای افرادی که زیاد مایل نیستند بهار سال آینده را مشاهده کنند. اتفاقی که در آخرین سه‌شنبه سال می‌افتد، اما معلوم نیست به چه دلیلی به جای سه‌شنبه‌سوری به آن چهارشنبه‌سوری می‌گویند.

  خانه تکانی: تکان خوردن خانه، نوعی زلزله بدون خسارت جانی که البته در برخی موارد همراه با خسارتهای شدید مالی (از جمله تعویض مبلمان، پرده ها، تلویزیون و...) می‌باشد، نام یک نوع ورزش که در آن مردان "کوزت"وار اقدام به شست و شوی شیشه منازل و تمیز کردن خانه می‌کنند.
توضیح بی‌ربط:ای کاش به جای این همه خانه‌تکانی کمی به خانه دلمان تکانی می‌دادیم...

  خرید نوروزی: روزهای کشیدن چک، روزهای حسرت کشیدن پشت ویترین مغازه‌ها، روز" بابا من اینو می‌خوام، بابا من اونو می خوام"، روز درک معنی فاصله طبقاتی توسط تک‌تک سلولهای بدن.

  جلو کشیدن ساعت: سنتی قدیمی که  با توجه به تحقیقات به عمل آمده، کنار گذاشته شد. عملی که از 15 سال پیش با هدف صرفه جویی در مصرف برق انجام می‌گرفت اما امروزه برخی محققان دریافته‌اند که این عمل هیچ تأثیری درکاهش مصرف برق ندارد و مردم کشورمان هم در این 15 سال سر کار بوده‌اند و الکی هی ساعتها را جلو و عقب می کشیدند!

  مسافرت نوروزی: ترفندی برای جیم شدن از دست مهمانان نوروزی. فرصتی طلایی برای مأموران راهنمایی و رانندگی!

  روبوسی: سخت ترین مرحله دید و بازدید که معمولاً بعد از دست دادن انجام می‌گیرد.
یک خواهش بی‌ربط: لطفاً در طول تعطیلات نوروزی از خوردن پیاز و سیر جداً خودداری کنید.

یک غر با ربط: من از این مرحله تا حد مرگ متنفرم و تا حد امکان ازش فرار می کنم، به بهونه ی آلرژی و آره و اینا...

  عیدی: انگیزه اصلی برای رفتن به خانه اقوام. دادنش برخلاف گرفتنش بسیار سخت است. معیاری مناسب برای سنجش این که هر فرد چقدر دوستتان دارد (فامیل وزین ما این مرحله رو کلاً به روی مبارک نمیارن،فقط بابای مهربون من به همه عیدی میده!(

رژیم غذایی: احتمالاً در طول تعطیلات نوروز کلاً بی خیال این مورد شده‌اید، موردی که هم گرفتنش در طول تعطیلات باعث پشیمانی است و هم نگرفتنش! (شخصاً می خواستم ده کیلو کم کنم دو کیلو زیاد شدم!)

سیزده به در: روزی که جماعت از خانه‌شان به مقصد کوه، دشت و بیابان خارج می‌شوند. روزی که به جنگل می رویم و در آنجا آشغال می‌ریزیم، شاخه‌های درختان را می‌شکنیم و طبیعت را از بین می‌بریم.

 شاید به همین علت در تقویم، نام سیزده به در را "روز{به *... دادن!} طبیعت" گذاشته‌اند!*(فنا)

 چهارده فروردین: یکی از روزهای سخت سال. روزی که پس از 20 روز خوردن و خوابیدن مجبوری دوباره صبح زود از خواب بیدارشوی...  

و بالاخره:

روزهای بعد از تعطیلات: زمان پاس کردن چکها(برای کارمندان محترم)، نشستن پای لرز بعد از خوردن آجیل (این روزها علاوه بر خوردن خربزه خوردن خیلی چیزها باعث لرزش پا می‌شود!) روزهای سختی که باید ناخواسته خوردن شیرینی و میوه را ترک کنید. روزهایی که قبض تلفن و موبایل (مخصوصاً SMS آن) منجر به بلند شدن دود از سر شما خواهد  شد..  !!

 

 اینم سه تا عکس بدون شرح در رابطه با اقتدار همسران در سه دوره ی زمانی مختلف! 

 

past

 

present

 

future

 

دوستتون دارم،مواظب خودتون باشین تا به زودی...