:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

بچه های این دوره زمونه!

 

یعنی اساسا حال کردین که چقدر نیستم؟!؟!:دی

سلام علیکم همگی!
حال و احوالاتهاتون خوبن انشالا؟

چه خبر مبرا بوده؟
همه چی امن و امان؟

ایشالا که کلا میزون باشین.

حالا ببینیم این ماهی خانوم کجا بوده که نبوده!

راسیاتش  اینجانب یه مدتیه که خانوم معلم شدم و توی یه آموزشگاه زبان به امورات خیر بچه داری، کودکیاری و اندکی هم تدریس زبان مشغولم!

یه روزی خیلی اتفاقی وقتی می خواستم برم دانشگاه، جلوی خونه سوار تاکسی شدم، دیدم دختری که هم سن و سال خودم بود و کنارش نشستم، یه پرونده توی دستشه که روش نوشته بود :«خانم فلانی»! این فلانی دقیقا نام خانوادگی من بود! و از اونجایی که من تاحالا به جز خودمون، فامیلمون رو جای دیگه توی این شهر نشنیده بودم، کنجکاو شدم و ازش پرسیدم فامیلتون اینه؟ با اشتیاق گفت بله چطور؟ گفتم آخه فامیل منم همینه! کلی تعجب کرد و دیگه یه عالمه از هم سوال کردیم و به این نتیجه رسیدیم که همسن هستیم، محل زندگیمون خیلی نزدیکه به هم، هر دو زبان خوندیم، هر دو ترجمه می کنیم و هر دو ورودی سال 83 بودیم! خلاصه که من بالاخره همزاد خودمو جستم! تنها تفاوتمون این بود که من «فلانی» مشهد هستم و ایشون «فلانی» گلپایگان! البته فامیلش یه پسوند هم داشت! بعد هم شماره موبایلم رو گرفت و گفت یکی از آشناهاشون توی همون خیابون محل زندگیمون یه آموزشگاه زبان داره که اگه می تونی برای ترم جدید معرفیت کنم برای تدریس.

منم که شاد! گفتم باشه!

مشهد بودیم و درست وسط مجلس عقد دختر عموم که زنگ زد و گفت برو این آموزشگاهه واسه فرم پر کردن و اینا. منم در حالیکه خدا خدا می کردم آموزشگاه به خونمون نزدیک باشه ازش آدرس گرفتم و دیدم بـــــــــــــــعـــــــــــــله!

آموزشگاه درست سر کوچمونه! دیگه بنده در حالی که از ذوقمولک بودن در هیچ قسمتی از بدن خود نمیگنجیدم پا شدم رفتم فرم پر کردم و مقادیری خالی بستم و خودم رو در حد تیم ملی معرفی کردم و از پس فرداش هم رفتم سر کار!

حالا من از بس که براشون خالی بسته بودم، اینا فکر کرده بودن که تاحالا به همه ی گروه سنی تدریس کردم و بلتم! خب نبودم دیگه! آخه من فقط به بزرگسال تدریس کرده بودم و اصلا بلد نبودم کتابهای بچه ها چطوریه! هرچی هم به زبون خوش گفتم به من با این سن کلاس ندین به خرجشون نرفت که نرفت!

این شد که حالا هر روز صبح ساعت 8 با شش عدد پسر بچه ی 10-11 ساله سرو کله می زنم تا ساعت 9:30 و بعدشم با هفت عدد دختر بچه ی همون قدری! تا ساعت یازده و نیم!

جلسه ی اول، اونا از من می ترسیدن و منم از اونا! اما خب الان دیگه حسابی باهم رفیق شدیم و کلی خاطره های خوب خوب دارم از کلاسهام. به قول آریالای مسئول کلاسا که به من می گفت:«شما هم بچه داری میکنی و هم تدریس» واقعا این برام یه تجربه ی عالی بود.  

هرچند هر روز ظهر به صورت له می رسم خونه از بس که این بچه ها مخصوصا پسرا شیطونن!

بازم بگم؟

خیلی حرف زدم ها!
یکی دو تا خاطره از کلاسهام بگم و برم پی کارم!

*

*

*

سر کلاس دخترا بودم، کلاس تازه شروع شده بود، یکی از دخترا یه دستبند از اینا هست که گومبولی گومبولی رنگیه؟ (اسمشو نمیدونم وجداناً) توی کیفش داشت و مدام یه نیگا به من می کرد و یه نیگا به دستبند و توی گوش بغل دستیش یه چیزی می گفت و دوتاییشون یواشکی من(!!) می خندیدن!

کلاس رو به اتمام بود که اومد طرفمو پرسید:

--- خانوم ببخشید! شما بچه هم دارین؟!
تا من اومدم جواب بدم، کوچیکترین عضو کلاس که هفت سالشه همینطور که سرش توی نقاشی کتابش بود و داشت رنگش می کرد، یه پوزخند مادرشوهرانه زد و گفت:

--- هه! اینو! تو این دوره زمونه شوهر کجا گیر میاد که بچه ش باشه؟!

من:

*

*

*

از اونجایی که روش تدریس زبان توی آموزشگاه ها به صورت «فقط مکالمه» هستش، ما هم موظفیم با بچه ها تا حد امکان انگلیسی صحبت کنیم و وادارشون کنیم که خودشون معنی جمله ها رو حدس بزنن و بفهمن.

توی کلاس پسرا یکیشون هست (امیرحسین) در اوج شیطنت، خیلی هم بامزه س و من گاهی واقعا نمیتونم جلوی خنده ی خودم رو بگیرم از تیکه هایی که میندازه!
خلاصه یه روز داشتیم تعداد خواهر و برادرها و اسم اعضای خانواده رو تمرین می کردیم، من براشون به انگلیسی گفتم که من دوخواهر و یک برادر دارم. بعد ازشون خواستم اونا هم بگن که چندتا خواهر و برادر دارن. اغلب تونستن با پس و پیش کردن کلمه ها جمله ی مطلوب رو بسازن. نوبت امیر حسین که شد، هرکاری می کرد جمله رو نمیتونست بسازه، همش فارسی حرف می زد و منم می گفتم من فارسی بلد نستم باید به انگلیسی بگی! آخر کار دیگه حسابی عصبانی شد و با اون لهجه ی بامزه ی اصفهانیش گفت:

--- بابا یکی بره یه خارجی بیاره تا به این حالی کنه که من فقط یه دونه داداشی دارم!!

*

*

*

این گوشه ای از بامزگی بچه های کلاسهام بود.

اما خدا وکیلی می بینین بچه های این دوره زمونه چقدر فرق دارن با بچگی های ما؟
مثلا یه روز دخترا همشون باهم داشتن پچ پچ می کردن تو تایم استراحتشون، بعد یکیشون به نمایندگی از طرف بقیه گفت:

--- خانوم لطف کنین فردا یه مانتوی جدید و یه شلوار لی جدید بپوشین. حواستون باشه حتما شلوارتون لی باشه ها! اما این نباشه. یه شلوار لی دیگه بپوشین برای تنوع! آخه ما نیاز داریم که معلممون متنوع باشه! ضمنا مقنعه ی مشکی هم سرتون نکنین دلمون می گیره! بی زحمت یه شال آبی سرتون کنین!
من:

---امر دیگه ای نیست؟

زینب:

--- نه خانوم فقط لازمه تذکر بدم اگه این کارو نکنین فردا توی کلاس راهتون نمیدیم! 

(تقصیر خودم بود که چند روز اول با مانتوهای مختلف می رفتم سر کلاس)!

*

*

*

این عکسم داشته باشین تا بعد: 

در راستای «بچه هم بچه های قدیم» باید اعلام بداریم: 

«دارکوب هم دارکوبهای قدیم!»  

تا جایی که ما توی کارتون ها میدیدیم دارکوبهای بی نوا به حفر یک عدد «سولاخ» در تنه ی درخت اکتفا می کردن!
اما الان با مصالح روز دنیا پیش می رن این ذلیل شده ها!
والا!

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...



و سر انجام...

لیسانس گرفتم!  

*

همین امروز...

پس از سفر نوشت!

سلام علیکم!
احوالاتهای شما؟!
خوبین انشاالله؟ می دونم که ملالی نداشتین به جز دوری من که اون هم الان رفع شد دیگه!

جای همگی خالی رفتیم به زادگاهمان و همگی را دعا کردیم و امیدواریم آقا هرآنکه مشتاق زیارتش هست را به زودی زود بطلبد.

*

*

*

1-      دیدم حالا که از اتوبوس رانی تشکر کردم، اگه از قطار رانی (یه نوع سازمانه و نه یه طعم جدید از رانی) تشکر نکنم خیلی بی انصافی کردم!

مسیر سفر ما از تهران به مشهد و بالعکس، با قطارهای تندروی پردیس بود و بسیار خوشحال بودیم که در فضایی تپل، قراره سریع و حدودا هشت ساعته برسیم مشهد. و خب حسنی که داشت این بود که چون دوقلوها هم همراهمون بودن زیاد طولانی نمیشد و زود میرسیدیم. خلاصه آقایون و خانومایی که شما باشین، ساعت 7 صبح حرکت کردیم و همه چیز خیلی خوب بود تا یکی دو ساعت بعد که کم کم هوای قطار گرم شد و بعد به شدت داغ شد و بعد هم یه هولوکاست اساسی راه افتاد و همه داشتن با روزنامه خودشون رو باد میزدن. وقتی هم به میهماندار قطار اعتراض کردیم فرمودن:«همه ی سالن ها این مشکل رو دارن! فقط که شما نیستین که!» بله! ماهم خب توجیه شدیم دیگه! وضعیت تهویه درست نشد که نشد و همه ی بچه های کوچولوی توی قطار لخت شده بودن و فقط با پوشک هاشون دیده می شدن! فکر کنم اگه چند ساعت دیگه ادامه پیدا می کرد آدم بزرگ ها هم...!!! والا!
از وضعیت آب و هوا که بگذریم، وضع اسفبار غذاش پیش میاد که دل هر جنبده ای به حالمون می سوخت از اینکه توی گرما مجبور بودیم چهار تکه ی خمیر سرخ شده رو بخوریم که واقعا وحشتناک بود. اینو واقعا می گم ها! کوکوی سبزی، کوکوی سیب زمینی، ناگت مرغ و یک تکه ماهی که همگی به یک اندازه و با یه متد سرخ شده بودن و به اندازه ی یک بند انگشت روغن روی همشون ماسیده بود! حالا فکر کنین سر ظهر ما هم به هوای غذای قطار (که دوسال پیش چلو جوجه بود) ناهار نیاوردیم و داریم به زور خودمون رو متقاعد می کنیم که بخوریم! من اولین تکه رو که خوردم احساس کردم اتفاقی شبیه استفراغ برعکس افتاده! (گلاب به روتون دیگه)!

تازه از تمام آبسرد کن های سالن ها هم آب داغ بیرون میومد!

دیگه هوار همه ی مسافرا در اومد و غذاهامون رو به صورت بسته بندی ریختیم توی سطل زباله. وقتی هم که با یک ساعت و نیم تاخیر رسیدیم مشهد، همگی رفتیم اعتراض و حاصل این اعتراض این بود که تمام هزینه ی بلیت منهای پول غذا رو بهمون برگردوندن! تازه احساس می کردن که خیلی هم لطف فرمودن که 9 ساعت ما رو توی اون کوره ی آدم پزی زجر دادن!

خلاصه که خواستم بدین وسیله از مسئولین قطار های سیمرغ و غزال و پردیس و سایر مخلفات و مزخرفات مراتب ویجه (!!) تشکر و احترام رو به عمل بیارم و سلام گرمی خدمت والده و همشیره شون داشته باشم! دمم گرم!

*

*

*

2- شب شهادت حضرت امام موسی کاظم (ع) برای اولین بار دوقلوها رو بردیم حرم اما رضا(ع).

بعد توی جمعیت بسیار زیادی که اونجا بودن، دیدیم یه آقای میانسالی یه ظرف غذا دستشه که مشخص بود از آشپزخانه ی حضرت به عنوان تبرک گرفته. خانومی هم از اون آقا خواست که کمی از نون روی غذا رو به عنوان تبرک بده تا بدیم دست بچه ها. آقاهه ظرف غذاشو محکم بغل کرد و گفت:«خودم خریدم بهتون نمیدم»!!!

*

*

*

3- یه شب ساعت 12 به همراه دوتا از دختر عموها و خواهری خودم به اتفاق پسر عمو رفتیم طرقبه جهت گردش و تفریح و هله هوله خوری! حالا بماند که چقدر خوش گذشت و خندیدیم و انواع هله هوله های بی ربط خوردیم و گپ زدیم و این حرفها، به علت رانندگی وحشتناک پسرعمو، در راه برگشت کلی دعواش کردم و گفتم:«نه کمربند می بندی، نه سرعت رو رعایت می کنی، فلکه ها رو که خلاف میری، آخه اینم شد طرز رانندگی؟» پسر عمو یه نگاهی کرد و گفت:«ماهی خانوم اینجا اگه کمربند ببندی و راهنما بزنی و به راننده های دیگه راه بدی، سوژه خنده می شی اساسی!». بعله! وضعیت رانندگی در شهر مشهد بسیار ترسناک، دلخراش و دلهره آوره و ما تا روز آخر، هرجایی که می خواستیم بریم از ترس به صندلی ها میخکوب می شدیم!

قبل از اینکه برگردیم خونه، پسر عموی گل ما رفت که برامون دوغ آبعلی بگیره و بیاره، ماشین رو نزدیک یه رودخونه ی کوچولو پارک کرد و من و خواهری هم که عاشق صدای آب هستیم، پیاده شدیم و قدم می زدیم و از سرمای هوا و صدای آب و جیرجیرک ها لذت می بردیم.

یهو یه پسر نوجوان با یه دسته فال اومد طرفمون و اصرار کرد که فال بخریم ازش. منم دست کردم توی کیفم و اسکناس رو گرفتم سمتش. اونم دسته ای  از پاکت های فال رو گرفت جلوی من تا یکیش رو بردارم. همینطور که بر میداشتم پرسیدم :

-          مدرسه هم میری؟

-          نه، شاغلم

-          شغلت چیه؟

-          ویندوز نصب می کنم!

-          آفرین پس به کامپیوتر هم واردی؟

-          نه خانوم، کمک بابام در و پنجره برای خونه ها نصب می کنم!!

-          ...!!!

*

*

*

4- بدین وسیله شهادت بانوی بزرگوار، محبوب قلوب ایرانیان، «بانو یوها» رو خدمت تمامی ارادتمندان خاندان بزرگ جومونگ اینا تسلیت عرض می نماییم. باشد که بقای عمر حضرت جومونگ، بانو سویا و شازده یوری باشد.

در این قسمت از سریال جومونگ (که به دلیل جومونگی بودن خانواده ی خودم و عموی گرامی مجبور به همراهی و تماشای این سریال وزین گشتیم) دیدیم که جومونگ چقدر خالصانه به درگاه پروردگار خویش عبادت می کرد و از وی طلب یاری می نمود. در همین بخش از «الهی نامه ی جومونگ» دیدیم که:

« و کارگردان هر که را که بخواهد از شر امپراتور ایمن می دارد، آیا عبرت نمیگیرید ای قوم ستمکار؟؟!»

*

*

*

5-

- من به انتهای معرفت رسیدم...

- احسنت! مستقیم بیا اولین کوچه سمت راست پلاک 18!

*

*

*

مکان: اصفهان – یک سطل زباله در پارک باغ غدیر

زمان : حدود یک ماه پیش!

( ببینین بچه ها! حتی من شماره ش رو شطرنجی نگردم! بازم بگین ماهی خانوم خسیسه! زنگ بزنین ایشالا که بختتون باز می شه!) 

 

*

*

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...