:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

فارغ التحصیل می شوییییییییم!

 

سلام به همگی. خوبین که؟! باید باشین!

خب! بدین ترتیب فارغ التحصیل می گردیم!

بسی رنج بردیم در این سال چار!

چهار شنبه آخرین امتحانمون رو دادیم و بعدش از دانشگاه زدیم بیرون و یه جشن چهارنفره به مناسبت میلاد با سعادت بانوی شلختگی (خودش گفت)! گرفتیم! جاتون خالی رفتیم یه اسنک مشتی باهم زدیم تو رگ و بعدم بچه رو کلی حرصش دادیم و اذیتش کردیم تا بالاخره کادوهاشو بهش دادیم! من براش یه دونه از این مارمولکهای سندی گرفته بودم. آخه خیلی دوست داشت. کلی به دختر خالش حسودیش می شد که از اینا کادو گرفته! واسه همین منم در راستای «عقده ای شدن زدایی»!! براش یه خوشمل مامانیشو گرفتم و گذاشتم توی یه باکس هدیه ی خیلی نانازی و با عشق تقدیمش کردم!! بعدم که دیگه هرکدوم رفتیم سر خونه زندگیامون.

راستیییییییییییییییییییییییییییییی!!!!

اون امتحان وحشتناکه یادتونه؟!! اولین امتحانی که دادم؟! لنگوئج تستینگ رو عرض می کنم!

نمره هاشو داد!!

اگه گفتین چند شدم؟!!!

بله! با اقتدار هرچه تمام تر موفق به کسب نمره ی درخشان 12 شده و این درس کوفتی را پاس نمودم!!

البته چندتا نمره ی دیگه هم اعلام شد و لی اونا خیلی ترس نداشت:

17.5- 17 و 16.

تا ببینیم بقیه ش چی میشه!
روز آخرین امتحان که خب طبیعتا روز آخر دانشگاه بود همه ی بچه های با ذوق و با روحیه ی کلاسمون بدون اینکه حتی یک لحظه دور هم جمع بشن دویدن رفتن خونه هاشون و این 4 سال دوستی رو به کشک هم حساب نکردن!!

بعدش من طبق سنت همیشگی ماهی خانومی خودم!

یه سر رفتم دفتر همه ی استادا و کلی سربه سرشون گذاشتم و دور هم خندیدیم و بعدم طلب حلالیت و خداحافظی...

دیشب جا دشمنتون خالی عروسی دعوت بودیم!

عروسی پسر پسردایی مامانم!!

انقده من هیچوقت حوصله ی عروسی و اینا رو ندارم!

کلی همش حوصله م سر میره! تازه از فامیلای نزدیک ماهم مثل خاله و اینا هیشکی دعوت نبود. منم از اول نشستم به بازی کردن با گوشیم. سهیل یه بازی تپل ریخته رو گوشیم، اسمش تاور بلاک هستش. خیلی باحاله خداوکیلی! به سرعت نور می تونین 2-3 ساعت وقتتون رو بکشین!

توی عروسی فقط چند دقیقه با چندتا خانوم که مامان می شناخت و من نمیشناختم نشستیم به صحبت و همون وقتی که عروس و داماد میان خوش آمد بگن، یه سوتی باحالی دادم که همه ی دور و وریامون از خنده دل و روده شون پیچید به هم! حیف... حیف که نمیتونم براتون تعریف کنم!

خلاصه که شبم خسته و کوفته اومدیم خونه و درجا افتادم خوابیدم.

 

راستی جوجمو گذاشتم پیش دختر خاله ی پدیده پانسیونش کردم تا برام آدمش کنه و بگیرم ازش!

دلم براش یه ریزه شده...

خلاصه که دیگه هرجا منو دیدین باید با صدای بلند سلام کنین چراکه دیگه فارغ التحصیل شدم و به قول یکی از خودتون کلی رفته رو مهریه م!!!

دیگه ایشالا تند تند میام به همتون سر میزنم.

راستی شاید به زودی باز برم تهران واسه پرستاری.

اما حتما خبر میدم.

راستی با تشکر از تازه وارد و دوست بی ناممون واسه اسامی پیشنهادی، همچنان منتظر پیشنهادات سازنده ی شما هستیم!

جون من به کار این شکلکه دقیق شین:

خییییییییییلی پایه ست خداییش!

دم سازنده ی این آثار گرم!!

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

 

راستی: از خانومها و آقایون مجرب تقاضا مندیم راه پیدا کردن لونه ی مورچه هارو به ما بگن!مدتیه که اتاقم مورد تهاجم آرام مورچه ها قرار گرفته و منم که حساااااس!دلم نمیاد دونه دونه بکشمشون!اما وقتی یه جا ببینم دلم نمیسوزه!!

زود باشین بگین!

 

 

روز تولد تو ستاره ها دمیدن!

پدیده جان تولدت مبارک!

الهی صدساله شی!
نه! صدوبیست ساله شی!

نه!صدوبیست سال کمه!
همیشه زنده باشی!!

 cake

پدیده ی من!

دوست عزیزم...

گل من...

تولدت از امروز تا همیشه مبارک!
از اینکه همیشه برای من یه دوست خوب بودی و

 هستی ازت ممنونم و امیدوارم سالهای سال تولدت رو

بهت تبریک بگم...

این هدیه ی ناقابل رو از من بپذیر تا آخر هفته که

اون دوتا تنبل خانوم بجنبن و کادوت رو آماده کنن!
تا منم بتونم کادومو بهت بدم!
انقده نازه!

دلت بسووووووزه!

 

اینم عکس کودکیت که در اوج بهت و حیرت به مامانت زل زدی!

از بچگیت هیز بودی فدات شم!!

 

 

 

سلام به همه ی دوستای گلم! حال و احوال میزونه؟ امیدوارم که باشه!
خانومها آقایون!
من یه کاری کردم!

دعوام نکنین هااااااااااااااا!!!!

 

دیروز به همراه دوست بسیار بسیار عزیزی که احتمالا نمی خواد

 نامش فاش بشه!

رفتیم بیرون و یه دونه عروس هلندی خریدم!!

با کلی مشورت و اینا اسم «رها» رو براش انتخاب کردیم!!

البته فعلا! اگه شما اسم زیباتری به نظرتون رسید حتما بگین!
می خوام تا زیاد باهاش صمیمی نشدم تکلیفمو بدونم باهاش!

یکی دیگه از دوست جون های نازنینم اسم «نما» رو پیشنهاد داد که برای من کلی پرمعناست...

 

ایناهاش! ببینین چقده نازه بچم!

 

 

فقط از وقتی اومده همش سوت می زنه و تقریبا همه رو به جز من دیوونه کرده توی خونه! به قول داداشیم می گه شاید مال اینه که تو چیزی برای از دست دادن نداشتی!!! خلاصه اینکه توی خونمون همش صدای جنگل میاد!

چه عمری ازم تباه بشه تا این دستی بشه و بتونم بغلش کنم!
وااااااااااااااااای که دلم غش می ره براش!

هرچند این دوست جون من بعد از اینکه جوجو رو خریدیم یه کم با حرفاش ناراحتم کرد و گفت نباید پرنده ها رو اسیر کنی و اینا! ولی خب من که اسیرشون نکردم! من فقط جاشونو عوض کردم! تازه این به زودی از قفس درمیاد. من از محبت کردن به همه ی موجودات(به جز حشرات!) واقعا لذت می برم!
نمی دونم شایدم حق با دوست جونم باشه که البته بهم گفت جدی نگیرم اما من گرفتم!
به هر حال فعلا آقای رها شده یه عضو جدید در منزل ما که همه داریم سعی می کنیم باهاش صمیمی بشیم! دختر خاله ی پدیده یه دونشو از بچگی داشته و الان خیلی ازش لذت می بره! منم که حسودیم میشه خفن! می خوام بعد از امتحانا روش کار کنم تا باهم حسابی رفیق شیم!

دوست جون گلم دستت درد نکنه از همراهی و اینکه من گاهی حرصت میدم شرمنده! تقصیر من نیست!! عادت ندارم زیاد!!

راستی پای جوجه گنجشک نازنینم در یکی از فرودهای ناموفقش شکست

امروز توی یه بیمارستان که مال جوجوها بود بستریش کردم...

انقده گریه کردم... دلم براش یه ریزه شده!

براش دعا کنین! خب اینا اهم اخبار بود و تا آخر این هفته امتحانامون تموم میشه دیگه! آخییییش راحت میشیم!

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

هردمبیل!

 

سلام خدمت همگی. خوب و خوش و سلامت و شنگولین؟!! امیدوارم باشین و بمونین! آقا اولین امتحانو دادیم رفت! چه مصیبتی بود! یعنی واقعا حیف این دو هفته که گذاشتم رو این درس و حسابی خوندم! الهی که بترکی دکتر توکلی! نمیدونم چی بهت میدن که انقدر این سوالای کوفتیتو سخت می گیری!آخه مرد مومن کتاب به این عظمت و وسعت و حجم! صاف ورمی داری از بی اهمیت ترین و ریز ترین نکات سوال جای خالی

 می دی؟!! فکر کردی با بچه طرفی؟! الهی خدا بهت سخت بگیره! الهی بری توی چرخ گوشت راه راه بیای بیرون! الهی چشمای کورت بینا شه تا قیافه ی اسفبار دانشجوهاتو ببینی سر این امتحانای آشغالیت(این یکی نفرین نبود)! الهی منو از این درس نندازی این ترم آخریه(جون بچه هات رحم کن!)!

بله! فرازی بود از درد دل های ماهی خانوم پس از

امتحان لعنتی فلان فلان شده ی لنگوئج تستینگ!

 

خب چه خبرا بوده؟ مارو نمیبینین خوشتون هست؟!! شماها در چه حال هستین؟

بچه مدرسه ای ها چه می کنن با امتحانا؟ ایشالا همه ی امتحانا توپ توپ برگزار شده و به اتمام برسد.

راستش غرض از مزاحمت اینکه این ضعیفه، دوست پاییزی ما، من رو به یه بازی دعوت کرده! خانومی تشکر از اینویتیشن!

انجام می دیم!

 

10 تا چیزی که دوست دارم:

 

1- خوشحالی همه ی آدما

2- خندیدن و خندوندن

3- صدای معین

4- عروسک

5- کتاب

6- چلو کباب

7- شیرینی خامه ای

8- پیتزا

9- انواع و اقسام جانوران به جز حشرات

10- شما ها رو!

 

10 تا چیزی که دوست ندارم:

 

1- دروغ

2- خیانت

3- بی اعتمادی

4- سوپ

5- قدرنشناسی

6- گشنه موندن!

7- بی خوابی

8- سو تفاهم

9- درک نشدن

10- وابستگی

 

بله! خوب بود؟ دیگه هرچی در اعماق ذهنمون بود کشیدین بیرون! ولی خداییش توجه کردین که اول جونورا رو دوست دارم بعد شماهارو؟!!! (مزاح فرمودیم)!

 

میگمااااا! من بازم عذر می خوام از اینکه ممکنه تا انتهای هفته ی آینده که امتحان دارم نتونم مرتب بهتون سر بزنم! وای که دانشگاه تموم شد!!

جوجه بزرگ شده داره شبیه گنجشک میشه بعد همش توی اتاق پرواز می کنه

 البته خیلی ضعیفه واسه این کار! مثلا یه ارتفاع نیم متری رو که چند متر

 می پره همونجا خوابش میبره قربونش برم! دیگه چون دخترم داره بزرگ

 می شه عکسشو نمی ذارم که دو روز دیگه خواست شوهر کنه

نگن عکسش توی نت پخش بوده!! وای برای امتحانام دعا کنین!

 این پدیده ی ورپریده همش داره بیست میشه!!اونوقت من نمی دونم

 اصلا پاس می شم یا نه! به این می گن نبرد نابرابر!

راستی آدم چندتا دندون عقل در میاره؟!!!

 

ضمنا خانومها آقایان!

شماره ی ایرانسل اعتباری شما را خریداریم!

به شرط آنکه 0936 و با کد4یا5 باشه!(09364..... یا 09365.....)
اگه کسی داره و لازم نداره به آدرس من شماره و قیمت پیشنهادی رو ایمیل کنه تا رسیدگی شود!

هرچه سریعتر بهتر!

 

با یه داستان کوتاه از حضور انور و منیر و منور و نورانی همگی

 مرخص می شویم!

 

خجالت

 

از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پایم بلند شدند،

 همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم آمد؛ همین طور بی دلیل

 دشمنش شدم. البته بی دلیل که نبود، دلیلش را فقط خودم

 می دانستم و به هیچکس هم نگفتم-جرات نداشتم بگویم- اما

 حقیقت این بود که با دیدن «بانی» که پیدا بود دختر یک خانواده

 فقیر است، دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده

 فقیر بودم یادم می آمد.آن روزها را با کمک بعضی ها هرطور که بود گذراندم

 و درسم را ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم، اما چون

 دوست داشتم گذشته ام را فراموش کنم، هرچیزی که آن ایام را

 تداعی می کرد از سر راه کنار میزدم. درست مثل «بانی» که بالاخره

 یک بهانه از او گرفتم... و چقدر خجالت کشیدم. آن روز مادر پیر «بانی»

 به دانشگاه آمده بود تا بلکه رضایت مرا برای برگرداندن دخترش

 به دانشگاه بگیرد....آری خجالت کشیدم چون مادر «بانی»

 همان فراش دوران دبستانم بود که هرروز ظهر چون می دانست من

 با شکم گرسنه به مدرسه می آیم، از غذای ظهر خودش

 شکمم را سیر می کرد... چقدر خجالت کشیدم...

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

خبر باحال!

 

سلام علیکم جمیعا! حال و احوالتون چطوره؟ خوبین میزونین که؟ امیدوارم همینطور باشه.

خب ما از سه شنبه ی هفته ی آینده وارد برنامه ی امتحانی می شیم. التماس دعا داریم خواهرا و برادرا ایشالا خدا خیرتون بده برای ما هم دعا کنید! چراغارو روشن کنین!!

این عکسیه که آخرین روز سر کلاس دکتر وحید گرفتیم. با همه ی همکلاسیها که امیدوارم راضی باشن من این عکس رو می ذارم اینجا!البته می دونم که شماها هم کپی نمی کنید چون عکس تنها مال من نیست.
هرکی منو توی این عکس شناسایی کنه برنده ی جایزه ی طلایی آکواریوم ماهی خانوم می شه!

یه راهنمایی:

مقنعه ی مشکی سرمه!!!

 

 

همونطور که توی پست قبلی قول داده بودم، می خوام یه خبر جالب انگیز ناک بهتون بدم.

راستش موضوع از این قراره، یادتونه که گفتم خواهرم بارداره؟

خب حالا می خوام جنسیت بچه رو بگم بهتون!

.

.

.

.

.

چی حدس می زنین؟!

.

.

.

هیچی؟

.

.

.

.

ای بابا!

باشه خودم می گم!

جوجه هاش دوقولو هستن!

یه دختر یه پسر!! الهی خاله فداشووووووووووووووووووون شه!

دلتون بسووووووووووووزه!

بله آقا!

بدین ترتیب ما مشعوف و بسی بسیار خوشحالیم!

کلی هم براشون لباس و خرت و پرت خریدیم و هرجا هم می رفتیم واسه خرید کلی تخفیف دوقولوها می گرفتیم!

احتمالا تیرماه باز برم برای پرستاری از مامان نی نی ها! واسه همین به همه گفتم من تهران فوق لیسانس پرستاری قبول شدم!!

 

خبر جالب دومی اینه:

من تازه دارم دندون عقل در میارم!

(هرچی میگی به خودت میگی!!)

چند روز پیش متوجه جوانه ی این دندون نابهنگام شدم!

امیدوارم مشکلی پیش نیاد چون من خیلی درمورد این حیوونکی بد شنیدم. لطفا تجربه های خود را با ما درمیان بگذارید!

 

این از خبرا!

خب دیگه چی دارم بگم؟؟!!!

آهان جوجه گنگشک (=گنجشک) من داره بزرگ میشه و اونقدر به ماها عادت کرده که وقتی می بریمش توی بالکن سیزده به در!! می پره میاد تو خونه!

اینم عکسش:

joojoooooooo

خوشمله نه؟!

 

یه چند تا خاطره از دانشگاه با عکساشون بایگانی کردم که به مرور براتون می ذارم.

فعلا با یه داستان کوتا ه ازحضورتون مرخص میشم.

 

« بدشانسی »

 

از رستوران کوهستانی که رو به دریاچه بود خارج شدم و به آن سوی دریاچه نگاه کردم، زن و فرزندم داشتند باهم بازی می کردند. محو بازی شان بودم که یک مرتبه دست پشمالویی از پشت سرم آمد و دور گردنم حلقه زد. می دانستم در این منطقه ی کوهستانی که همراه خانواده برای تعطیلات آمده بودیم، حوالی غروب سر و صدای خرس شنیده می شود اما هنوز کسی خود خرس را ندیده بود... همانطور که دست پشمالو دور گردنم بود، زیر چشمی نگاه کردم و  وقتی هیکل تنومند و کله بزرگش را دیدم، دیگر مطمئن شدم که خود خرس است که می خواهد گردنم را خرد کند. در اوج ناتوانی و فقط برای دفاع از خودم، با آرنج کوبیدم توی صورت خرس و از چنگش فرار کردم!

خدارا شکر که دماغش نشکست. وقتی برای خون آمدن از دماغ هفتاد دلار خسارت دادم، لابد برای شکستن دماغ کارگر رستوران (که برای روزی چند دلار لباس خرس می پوشید و با مشتری ها شوخی می کرد) باید هفتصد دلار می دادم!!!

 

نوشته: کلودیا اسمیت

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

 

آخرین روز دانشگاه..

سلام به همگی. خوبین که ایشالا؟


امروز(دیروز) آخرین روز دانشگاهمون بود. چقدر زود گذشت...۴سال از عمرمون مثل باد رفت... امروز در عین حال که خیلی خوش گذشت٬ اما خیلی دلمون گرفته بود.کلی عکس گرفتیم٬ کلی گپ زدیم. انگار تازه به هم رسیده بودیم٬ انگار ۴ساله همو ندیدیم! آخرین کلاسمون با دکتر وحید بود که همیشه به من می گفت تو همش من پیرمردو اذیت می کنی!یادش بخیر... عجبا! اصلا نمیتونم حیرتمو پنهان کنم...

 

پریروز هم پروفسور منوچهر آریان پور فرزند دکتر عباس آریان پور(آقایون دیکشنری!) از امریکا دعوت شده بود به دانشگاهمون و سخنرانی و خاطره و آره و اینا! خوش گذشت.

 

دوشنبه هم امتحان ترجمه نوارو فیلممونو دادیم. بد نبود. تا تونسته بود سوال داده بود تازه کلهم اجمعین ۶نمره داشت!یه مراقب دهشناک هم آورده بود بالاسرمون که کلی تهدید کرد که تقلب نکنید و اینا... منم از دیکشنری گوشیم نهایت استفاده رو کردم!هااااایییی!

 

شروع کردم به پاک کردن خاطره ها و یادگاری ها. هیچ دلم نمیخواد چیز خاصی منو یاد فرد خاصی بندازه. متنفر شدم از مرور خاطره و حفظ یادگاری. به نظر من یه نوع اتونازی محسوب میشه اینکار! شایدم اشتباه باشه ولی اینجوریاس دیگه!

 

امروز(دیروز) واسه کلاس دکتر وحید کنفرانس گروهی داشتیم. تا اومدم شروع کنم به افاضه فضل٬ حضرت استاد فرمود: حالا خویه وقتی داری سخنرانی میکنی بچه ها حرف بزنن و گوش ندن؟ گفتم آره خوشحال باشن چه عیبی داره؟ گفتند: ناراحت نمیشی؟ گفتم: نه اتفاقا اینجوری بهتره!چون اگه یه جا رو اشتباه بگم هیشکی متوجه نمیشه!!!! نشاطی رفت!

 

الان داشتم با یکی از همکلاسی های بسیار عزیزم به اسم ستاره چت می کردم. جفتمون گریه مون گرفته بود. واقعا حیف بود انقدر زود از هم جدا شیم.واقعا قدرشو ندونستیم.موقع خداحافظی٬ یه بارون ملایمی شروع شد و با متفرق شدنمون تموم شد. انگار دل آسمونم گرفته بود. انگار همین دیروز بود که ناراحت و عصبی رفتم خونه و گفتم من دیگه نمی خوام برم دانشگاه!ترم اول بود و هفته‌ی اول. حسابی ترسیده بودم. چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت...

 

یکشنبه که از دانشگاه رسیدم خونه، دیدم مامان و خواهرم مشکوک می زنن!

پرسیدم چیزی شده؟!!خواهرم جلوی چشمامو گرفت و مامانمم دستمو گرفت بردنم سمت اتاق و چشمامو باز کردم...اگه گفتین چی دیدم؟!!!
یه جوجه گنجشک بسیار کوچولو و ظریف توی یه جعبه ی کفش!

با کلی ذوق ورش داشتم و البته با نگرانی گفتم این طفلکی کجا بوده؟

خواهرم گفت وقتی از سرکار برمی گشته اینو دیده که نزدیک یه مدرسه ی پسرونه افتاده بوده روی زمین و برای اینکه بچه ها اذیتش نکنن آوردش خونه.البته گفت جنازه ی یه گنجشک بزرگ نزدیکش بوده و ممکنه مامانش مرده باشه.

حالا من شدم مامان جوجو و فقط از توی دست من آب و غذا می خوره!

نمی دونین چقدر ملوسه. دفعه ی بعدی عکسشو می ذارم براتون.

 

بذارین یه دوتا سوتی دیگه هم از بچه ها بگم و برم!

 

چندی پیش توی محوطه ی دانشکده ایستاده بودیم و از گرمای شدید به ایستک پناه برده بودیم که زهره٬ این همیشه در صحنه ی عزیز یهویی گفت:

وای چقدر خلوت شد! ماها یه نگاه اطراف انداختیم دیدیم جمعیت همون جمعیته و نه تنها خلوت که شلوغترم میشه! با تعجب گفتیم کجا خلوت شد؟!! گفت: نه منظورم این بود که سایه شد!!

 

یه روزم سر ظهر رفتیم واسه ناهار ساندویچ بگیریم٬ تابا نگار وارد فست فودیه(!!!) شدیم هیچکس نبود. به آقاهه سفارش دادیم و حساب کردیم و فیش رو گرفتیم.داشتیم باهم گپ میزدیم تا یه ده دقیقه بعد آقاهه شماره قبضمونو خوند. نگار با هیجان فیش رو از دست من قاپید گفت ببین شماره فیش ما چنده؟!!!با حیرت گفتم نگار؟گفت هان؟! گفتم اینجا که به جز ما کسی نیست!! گفت: آهان راست می گیااااا!!!

 

یا مثلا قرن ها پیش که با ماشین پدیده خانوم اینا بودیم٬ من هی سر به سرش میذاشتم اونم می خندید شدید٬ یه دفعه با لحن تهدید آمیزی گفت: ماهی صاف بشین وگرنه به جای خیابون میرم تو «پیاده روی » هاااااا!!‌  (بخوانید پیاده رو!)

 

انگار امشب خوابم نمیاد!(۳:۳۰ بامداد)

 همینجور دارم حرف میزنم! باشه چشم میرم دیگه!

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشید تا به زودی...

پ.ن: حال شکلک گذاری ندارم!شاید وقتی دیگر!

پ.ن۲: دفعه ی بعدی یه خبر باحال بهتون می‌دم! فداتون!

پ.ن۳:شکلک هم گذاشتیم!