:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

ما توالت میخوایم ، یالّا !

 

سلام به همه ی دوستان عزیزم. امیدوارم همگی خوب و شاد و سرحال و سلامت باشید.

بنا به درخواست عده ی کثیری از دوستان،تائید بخش نظرات رو  اکتیو می کنم تا برای کسانی که احیانا می خوان چیزی درگوش من بگن راحت باشه! وگرنه همونطور که همتون می دونید از دم واسه من تائید شده اید! یه دنیا شادی و دلخوشی و سلامتی براتون آرزومندم.

**********************************

ما توالت میخوایم ، یالّا !

توصیه ی ایمنی : اکیداً توصیه میشه که لطفاً کسایی که مشکلات قلبی و روحی و مزاجی و نزاکتی و خیلی چیزای دیگه دارن ، مطلب زیر رو نخونن ...

جراید: مردم اکثر شهرهای ایران از کمبود توالت عمومی در سطح شهرهایشان ناراضی اند! 

در راستای اهدافی که تنی چند از برو بچز و دوستان در پیش گرفتن ، ما هم بر آن شدیم که باهاشان همکاری نموده و مطلب زیر را از خودمان گردگیری ... یعنی گردآوری کرده و تقدیم شما بزرگواران بنمانیم . باشد که دری از درهای مشکلات ما حل گردد الهی آمـــــــــــّــــــین ! 

عرضم به حضورتان که آقا ، ما مشکلات زیاد داریم ... بروید بالا لطفاً ... یه جوری فکر میکنید که انگار مشکل ندیدین تو عمرتون ، مشکل توالته !

wc! 

 

 این مشکل در حالت عادی خودش رو نشان نمیده که ، وقتی نمایان میشه که اولاً زیاد نوشابه و آب خورده باشی ،

 چند ساعت قبل غذای پر حجم ( مخصوصاً لوبیا ) خورده باشی ، و از همه مهمتر اینکه تو خیابونی باشی که تا چشم کار میکنه ، فقط ماشین میبینی و آدم . دریغ از یه جایی برای تخلیه ی التهابات درونی !


 بارها و بارها برا همه ی ماها پیش آمده که به همچین دردی گرفتار شده باشیم . به قول معروف میگن :
تا حالا به بی توالتی گرفتار نشدی که درد عاشقی از یادت بره ...!!

البته هدف دوستان در اعتراض به مشکل بی توالتی در شهر بود ، ولی از اونجایی که من زیاد با این مشکل روبرو  و درگیر نشدم ، سعی در ریشه یابی این معضل بزرگ دارم . ریشه یابی به این معنی که اول باید حریف خود رو بشناسیم ، بعد بهش حمله کنیم ! پس همینجا این سوآل مطرح میشه که :

 توالت چیست ؟!

البته همین توالتی که ما میگیم ، متناسب با فرهنگها و لهجه ها و زبانهای مختلف ، جور خاصی نامگذاری شده ... مثلاً اسم اول همون توالته که خیلی رواج داره که بر دو قسم است : 

۱) توالت ایرانی

۲) توالت فرنگی
 در ایران ، ایرانیش متداوله و در کل جهان ، فرنگیش ! البته زمزمه هایی هم مبنی بر صادرات ایرانیش به کشور های اروپایی شده ، ولی شما باور نکنید ...

با اینکه مراجع، تاکید زیادی بر استفاده از مدل ایرانیش به همه ی اقشار جامعه میکنند ، با این حال یک عده هستند که سطح خودشون را بالاتر دیده و به نصب مدل خارجکیش اهتمام میوَرَزُنَد و بهانه شان اینه که مدل ایرانی دیسک کمر میاره !!

ولی از آنجایی که صنعتکاران ایرانی خیلی مبتکر و متخصصند ، مدل پلاستیکی توالت فرنگی ( از همونایی که پایه داره و روی توالت ایرانی قرار میگیره ) رو روانه ی بازار نمودند تا یک وقت خدای ناکرده کم نیاورده باشند! به محصول خارجی هم جنبه ی ایرانی میدیم ! ( به واسطه ی همون توالت ایرانی که زیرشه !! )

البته نوعی از توالت فرنگی هست که از قدیم الآیام ( یه چیز تو مایه های عصر حجر ) در بین مردم  ( مخصوصاً مردها ) رایج بوده که همانا مدل سرپاییه . منتها خارجی ها ، اون رو از حالت کوچه بازاری خارج و صنعتیش کردن و وارد مکانهای عمومی مثل هتل ها ، کازینو ها و جاهای دیگه نمودند ...

 اینجا ایرانی ها کم آوردن و نتونستن پوز خارجیها رو به خاک بمالونن و هنوزم سیستم کوچه بازاری، ( در صورت تعطیل بودن بازار! ) ادامه و رواج داره .  

اسم باکلاسی توالت میشه دسشویی

مثال : آقا اجازه ، میشه بریم دسشویی ؟!!

البته واضح و مبرهن است که دسشویی معنی دستشویی میدهد ، پس اگه کسی برا دسشویی اجازه گرفت ، ولی رفت برا تخلیه ی التهابات درونی ( شکمی ) ، مسئولیت با خودشه .

اسم دیگه ای که برای این مکان عزیز رواج پیدا کرده ، مستراح میباشد . ولی به نظرم کلمه ی قشنگی نیست ، من رو یاد توالت های بتنی ای که دستی ساخته شده میندازه ( تو در و داهاتا زیاد دیده میشه )

اون قدیم ندیم ها هم بهش میگفتن : موال

( و به گفته ی دوست عزیزی " مبال " ) که به نظرم همون موال درست تره . البته من هم از دهن این و اون شنیدم که میگن موال ، وگر نه ، شاید مبال درست باشه . شایدم اون دوستم از دهن این و اون شنیده باشه " مبال " ، مثلا زبون طرف خوب نچرخیده باشه و میخواست بگه " موال " ، آب دهن تو دهنش گیر کرده و گفته " مبال " ، و شایدم نه موال درست باشه ، نه مبال ، مثلاً " مدال " درست باشه که ... چی ؟ ... بله ، دوستان اشاره میکنن بی خیال شو ...

اسامی دیگری هم هست که ممکنه بیشتر جنبه ی شخصی و خصوصی داشته باشه یا بین یک قشر خاص رواج داشته باشه ... ممکنم هست که طرف از کلمات و اسامی جانبی برای رساندن هدف استفاده کنه .

مثال :  " آقا اجازه ... ما کمپوت آلبالو گیلاس داریم ! "  

 و در ادامه :  " جون ماردتون آقا ، داریم میترکیم !! "
البته اسامی مشابه زیادی کاربرد داره که میتوانید یه سر به بقالی سر کوچه بزنید و انواع کمپوت ها و رب ها را به این لیست اضافه کنید .

اسم با مسمای دیگری که برازنده ی این مکانه ، اتاق تفکره . به این معنی که سخت ترین و پیچیده ترین مسائل هم تو همین توالت حل میشه ... حالا اگه یک نفر به تنهایی نتوانه از پس مسئله ای بر بیاد ، باید رجوع کنه به اتاق همفکری ( که همانا توالت عمومی است ! )

خب ... اینجاش رو یه نقطه میزاریم تا سری بعد که میام ، این بحث مهیج و هیجان انگیز رو ادامه بدیم .

پ.ن۱: هشدار داده بودم اونایی که روحیشون لطیفه نخونن ... حالا که خوندین من هیچ گونه مسئولیتی قبول نمیکنم ...

پ.ن۲: توصیه ی ایمنی : وقتی میرین توالت ، مواظب موبایلاتون باشین ... بیشترین آمار خرابی تلفن همراه ناشی از افتادن تو چیزه ... همون که میدونید !

 

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشین تا به زودی

اگر همسرتان رئیس شما شود!!(+دوتا تولد)

 

سلام به همه ی دوستای گلم. امیدوارم شاد و سرحال باشین.

غرض از مراحمت(!!) اینکه تولد این ضعیفه ی عزیزمون

 بهارین خانومه همگی بگین مبارک!

 مبارکه مبارک!

 بهارینم امیدوارم 500 ساله بشی!

 

ضمنا 22 اردیبهشت تولد **خواهر گلم**

هم برای همیشه مبارک باشه که بدون اون خیلی تنهام...

برای همتون مخصوصا

 این دو نوگل تازه شکفته!!

 دنیا دنیا لبخند و شادی و سلامتی آرزو دارم

 

*****

تا حالا پیش خودتان تصور کرده اید که اگر روزی زن شما ، در محل کارتان ، رئیس شما بشود ، چه عواقبی خواهد داشت ؟

 

 

اگر مایلید تا گوشه ای از عواقب شوم این وضعیت را دریابید ، این مطلب را تا آخر ، به دقت مطالعه کنید !

 

 

اگر یکروز ، چند ساعت دیر به محل کارتان برسید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : این چه موقع اومدن به سر کاره ؟ می دونی ساعت چنده ؟ چرا اینقدر دیر اومدی ؟ چیکار می کردی ؟ کجا بودی ؟ با کی بودی ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز از ارباب رجوع ، زیر میزی یا همان رشوه ، دریافت کنید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : این چه کاری بود که تو کردی ؟ چرا این کار رو کردی ؟ مگه حقوق خودت برات کافی نبود ؟ مگه خرج و مخارجت در ماه چقدره ؟ چرا خرجت اینقدر رفته بالا ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز ، تقاضای چند روز مرخصی نمایید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : چرا تقاضای مرخصی کردی ؟ دیگه اتفاقی برات افتاده ؟ جایی می خوای بری ؟ کجا می خوای بری ؟  چرا می خوای بری ؟  با کی می خوای بری ؟  نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز در پرونده هایی که زیر دست شماست ، اشتباهی رخ دهد ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : چرا این اشتباه رو مرتکب شدی ؟ چرا توی کارت دقت نکردی ؟ چرا چند وقته که بی دقت شدی ؟ چرا اینقدر حواست پرته ؟ انگار که فکر و ذکرت یه جای دیگست ؟ حواست کجاست ؟ هوش و حواست پیش کیه ؟ به کی داشتی فکر می کردی ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز ، بعنوان کارمند نمونه اداره معرفی شوید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : از صمیم قلب بهت تبریک می گم . تو بعنوان کارمند نمونه شناخته شدی . حالا بگو ببینم ، چی شد که یکدفعه اینقدر عوض شدی ؟ چی باعث شده که اینقدر خوب کار کنی ؟ انگیزت برای خوب کار کردن چی بوده ؟ مشوقت کی بوده ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟!

 دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

اگر یکروز بخواهید از کارتان استعفا دهید ...

 

واکنش همسر/رئیس شما : چرا می خوای استعفا بدی ؟ مگه اتفاقی افتاده ؟ پس مخارج زندگی رو چطوری می خوای تامین کنی ؟ مگه شغل بهتری پیدا کردی ؟ چه شغلی ؟ کی برات پیدا کرده ؟ نکنه یه زن دیگه گرفتی ؟! خائن ! این چوب دستی من کجاست ؟! دیگه حق نداری پاتو نه توی خونه و نه تو اداره بذاری !

 

 

امیدوارم که با خواندن این مطلب ، به عمق فاجعه پی برده باشید ! پس به شما توصیه می شود که یا زوجه ای که رئیس باشد اختیار نکنید ، یا نگذارید که خانومتان رئیس شما بشود ، و یا اگر هم یک زمانی خدایی نا کرده ، روم به دیوار ، خانوم شما رئیستان شد ، سریعا و بدون هیچگونه معطلی ، از محل اداره متواری شوید و به دنبال یک شغل دیگر بروید !

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...

شروع تازه..

سلام سلام به همگی.امیدوارم همه سالم و سرحال باشین. ممنونم از همه ی شما دوستای گلم که به من آرامش میدین و حضور شما شده بخش مهمی از زندگیم. ممنونم که با حضور گرمتون نمیذارین من احساس ناراحتی داشته باشم و ازتون معذرت می خوام که ناراحتتون کردم. امیدوارم همیشه پر از شادی و نشاط باشین. خیلی دلم براتون تنگ شده. برای وبلاگهاتون و نوشته های زیباتون. با اجازه این دفعه یه داستان کوتاه اما طنزآلود براتون میذارم و قول میدم به زودی جبران عدم حضورم رو داشته باشم.

شاد باشید...

*********************

ساعد مراغه ای از نخست وزیران عهد پهلوی نقل کرده است:

زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...

اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!"

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه ایی حق به جانب...

باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!"

شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو...؟!"

شدیم وزیر امور خارجه گفت: "فلانی نخست وزیر است ...خاک بر سرت کنند !!!"

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.

تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:

" خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی !!!"

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

 

 

 

ناگه عجل از کمین برآید که منم...

سلام...

 

یکشنبه صبح مشغول تماشای تلویزیون بودیم که بهمون خبر دادن حال مامان بزرگم خوب نیست. مامان و بابا بلافاصله راه افتادن برن خونه ی مامان بزرگم و به من گفتن خونه بمونم و منتظر باشم. خیلی دلم شور میزد. فقط دعا می کردم. داشتم با پدیده تلفنی صحبت می کردم که بابا اومد پشت خط. ازش حال مامان بزرگ رو پرسیدم. صدای بابا خیلی گرفته بود. گفت خوبه دکتر آوردم بالای سرش. درحالی که بدنم به شدت می لرزید گفتم بابا مامان بزرگ زنده س دیگه نه؟ گفت آره چرا انقدر ترسیدی؟

فقط پول از خونه وردار و بیا اینجا. گفتم پول واسه چی؟ گفت واسه دکتر...

داشتم حاضر می شدم که مامانم زنگ زد. گفت داری میای کت مشکی منم وردار و بیار. گفتم حالا چرا مشکی؟ گفت همینطوری. جلو دکتر سنگین تره. گفتم مامان چرا گریه کردی؟ گوشی رو بده به مامان بزرگ می خوام صداشو بشنوم. گفت فعلا خوابیده. اومدی اینجا میبینیش دیگه. من درحالیکه هق هق گریه می کردم به خواهرم زنگ زدم و گفتم از محل کارش بیاد خونه تا باهم بریم. نیم ساعت بعد رسید و راه افتادیم. خواهرم همش میپرسید چی شده... چی داشتم که بگم؟

تا رسیدیم سر کوچه شون، دیدم یه پارچه ی مشکی زدن بالای در. نفهمیدم چطوری خودمو پرت کردم تو خونه. چرا همه سیاه پوشیدن؟ چرا همه دارن گریه می کنن؟

مامان بزرگم دوست نداره کسی جلوش گریه کنه... پاشین برین خونه هاتون. این کیه اینجا خوابیده؟ این پارچه ی سفید چیه کشیدین روش؟ مامان بزرگ من کجاست؟ چرا همه می خواین دستای منو بگیرین؟ چرا جلوی دهنمو میگیرین؟ ولم کنین می خوام برم دنبالش... نامردا چی کارش کردین؟ چرا از من قایمش می کنین؟ شروع کردم به گشتن خونه. نمیدونم چرا اینهمه غریبه اینجا جمع شدن؟ اومدم برم توی زیرزمین که چند نفر جلومو گرفتن. همشونو پس زدم و دویدم اونجا. نه... اینجا هم نیست...

چرا تا منو می بینن پچ پچ میکنن اینا؟ این کیه این وسط خوابیده؟ از دختر خالم که هم سن منه پرسیدم. دستمو آروم گرفت و گفت بیا تا بهت نشون بدم کی اینجا خوابیده... اون پارچه ی سفید لعنتی رو که زد کنار... چی می بینم؟!! خدایا این که مامان بزرگ منه.. پس چرا هرچی از اونوقت صداش می زنم جواب نمیده؟!! عاطفه گفت چون الان داره با یه عالمه از عزیزاش دیدار می کنه... داره بابابزرگ رو می بینه... چرا رنگش پریده؟ براش آب قند بیارین... و بعد چنان فریادی زدم که از هوش رفتم...

همه بالای سرم هستن. مامانم چشماش سرخه و داره اشک میریزه. بهش میگم گریه نکن من خوبم. برای مامان بزرگ آب قند بردین؟ باز همه بلند بلند گریه می کنن. آخه مگه من چی گفتم؟ یه آب قند که اینهمه گریه زاری نداره... باز دختر خالم اومد کنارم. انگار همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد...* الان داره با یه عالمه از عزیزاش دیدار می کنه... داره بابابزرگ رو می بینه* خدای من... یعنی مامان بزرگ مهربونم رفت؟... یعنی آخرین بزرگتر مارو هم ازمون گرفتی؟ چرا نمی تونم گریه کنم؟ چرا دوست دارم زل بزنم به یه نقطه و بهش فکر کنم؟ چرا نفسم سنگینه؟ چرا همه دارن میزنن توی صورتم؟ چرا میگن گریه کن؟ آخه نمیتونم... بهش قول داده بودم آخر هفته برم پیشش... چرا قول اول هفته رو نداده بودم؟... بلند شدم و بی سرو صدا رفتم بالای سرش. همونجوری که اون پارچه ی سفید لعنتی روش بود بغلش کردم. سرمو گذاشتم روی سینش که یخ کرده بود. دلم می خواست بخوابم... و خوابیدم...

بازکه همه دور من جمع شدن و دارن آب می پاشن توی صورتم... می بینی مامان بزرگ؟ نمی ذارن دو دقیقه مثل قبل باهم تنها باشیم. امروز همه فضولی میکنن تو کارمون... این آمبولانسه واسه چی اومده؟ چرا مامان بزرگ منو گذاشتن توش؟ پسش بدین برین سراغ مامان بزرگ خودتون.. کجا می برینش؟ بازم همه دارن جلومو می گیرن... ....

اینجا کجاست؟... چرا انقدر خلوت و سرده؟.. اینا چرا انقدر وحشتناک لباس پوشیدن؟ آدم رو یاد قبرستون میندازن... چه بوی بدی داره میاد... شبیه بوی مشکه... چرا بدنم داره می لرزه؟ مامان بزرگم کو؟ مامان و دختر خالشو میبینم که دارن میرن داخل. راه میفتم دنبالشون. مامان همونجوری که داره بغض میکنه می گه ماهی نیا تو. میگم چرا؟ مگه اینجا کجاس؟ دختر خاله ی مامانم با عصبانیت منو به طرف بیرون هل داد و گفت میشه انقد سوال نپرسی؟!... می شد؟!!!...

یه جنازه آوردن گفتن بریم برای نماز میت.. پرسیدم این کیه؟ بازم کسی جوابمو نداد...

یه آمبولانس اومد جنازه رو برد و همه ی ماشین ها هم به دنبالش... گیج و منگ بودم. انگار همش یه خواب بود.. یه خوابی که هرچی سعی کردم بیدار شم فایده ای نداشت. وقتی همه جمع شدن یه آقایی گفت بچه هاش بیان برای آخرین بار ببیننش. منم رفتم جلو ببینم کیه؟ چقدر شبیه مامان بزرگ من بود.. چرا مامان و خاله ها اینجوری ناله می کنن؟ چرا داییم صداش در نمیاد؟ چرا همشون مادر مادر می کنن؟

این واقعا مامان بزرگ منه؟ از بابا پرسیدم بابا؟ مامان بزرگ مرده؟ چشمای درشت بابا خیس و اشک آلود بود... گفت آره ماهی... آره.. چرا نمی خوای قبول کنی؟

صدای فریادم به آسمون رسید.. رفتم جلو که بغلش کنم. اجازه ندادن. داشتن میذاشتنش توی قبر... داد زدم نذارینش اونجا، پاهاش درد می کنه.. بذارین منم برم پیشش آخه از تنهایی میترسه. همون آقاهه گفت محرمای این خانوم بیان بگیرنش. بابا و داداشی اومدن جلومو گرفتن. وقتی داشتن روش خاک میریختن، التماس می کردم که بذارین منم برم اونجا پیشش، مامان بزرگ من از تنهایی و تاریکی میترسه، گناه داره به خدا... همه گریه می کردن و ناله می کردن و اشک میریختن اما هیچکس به حرفای من توجهی نمی کرد... دیدی مامان بزرگ؟ منم که می گفتی از همه نسبت به تو مهربون ترم و تو بیشتر از همه ی نوه هات دوستم داری... دیدی نتونستم برات کاری بکنم؟ دیدی نذاشتن منم بیام اونجا پیشت؟ دعا کن مامان بزرگ... دعا کن منم زودی بیام اونجا تا شبا پیشت باشم که نترسی... منو ببخش... حلالم کن...

خیلی دلم برات تنگ شده... خیلی...

 

mamanbozorgam...

 

دوران دانشگاه!

 

سلام به همه ی دوستان گلم که تند تند دلم برا همتون تنگ میشه. حالتون که خوبه ایشالا؟ امیدوارم هیچ غمی نداشته باشید و در سلامت و شادی غرق باشید!

یک نکته ی مهم خدمتتون عرض می کنم و بعد میرم سر اصل مطلب.

یه دوست عزیز و نازنین و گل گلی که خیلی برام عزیزن توی یکی دوتا از پستهای وبلاگ زیبا و وزینشون به نوعی به من اشاره کردن! منم از شدت شعف الآن به ایشون اشاره می کنم!

تازه وارد عزیزم، جان خودم جدی نگفتم... شما برای من بسیار عزیز و محترم هستید.ایشالا کم کم شماهم به شوخی های من عادت می کنید!

 تازه اگه خودتونم بگین که دیگه نیام بهتون سر بزنم، من بازم میام!

 چی خیال کردین؟! فکر کردین به این سادگیا از دست جانوری به اسم ماهی رها خواهید شد؟!!!

****************************

زمان : ساعت هفت صبح

مکان : ورودی دانشگاه

آغاز ترم اول.


بنده خدا ایستاده و داره اینا رو با خودش واگویه می کنه : " یوهو ، ایول ، منم دانشجو شدم ، هی " سازمان سنجش" روت کم شد؟ دیدی هر کاری کردی نتونستی پسر عموتو بیاری تو دانشگاه؟دیدی به حقم رسیدم؟ یوهو ، ایول دانشجو... "


بعدشم موبایلشو در میاره و : " الو؟سلام مامان.آره خودمم آقا مهندس آینده ت... چطوری؟ بابا چطوره؟ دانشگاه؟ خوبه... عالیه. هنوز نرفته همه فهمیدن من قراره ثلث اولو با معدل بیست قبول بشم. همین الان یکی از دانشجوها داشت بهم می گفت بهت واسه هر امتحان پنجاه هزار تومن می دم بهم تقلب برسون... چی؟ من چی گفتم؟ معلومه دیگه گفتم من دنبال پول حروم نیستم. من اومدم خودم قبول شم... باشه مامان... باشه... اگه کس دیگه گفت قبول می کنم. چشم. سلام برسون. خدافظ "


بعدشم حرکت می کنه بره تو دانشگاه که اولین حالو حراست ورودی بهش می ده : " آقای خوشگل... بده ببینم کارت دانشجوییتو... نمی دونی همینجوری نمی شه رفت داخل؟ تازه واردی؟ "
راه می افته می ره دانشگاه و... ترم اول تموم می شه.

 

زمان : هفت و سی دقیقه صبح

مکان : سرویس دانشگاه

آغاز ترم دوم.


بنده خدا بازم ایستاده و داره اینا رو با خودش واگویه می کنه : " ترم اول که خوب تموم شد بریم ببینیم این ترمو چیکار میکنیم. دیدی "دانشگاه" هر کاری کردی نتونستی منو اخراج کنی؟
بعدشم موبایلشو در میاره و : " الو؟ سلام مامان... آره خودمم دیگه پس می خوای کی باشه؟ آره هر چی تو می گی. آقا مهندس... خوبه؟ بابا اینا چطورن؟ بی خیال مامان خوبه... بد نیست دانشگاه... دارم می خونم... آره... چی؟ معدل؟... هفده و شصت و یک صدم. آره مامان... نه استادا حقمو خوردن... من رسیدم دانشگاه. کاری نداری؟... خدافظ "

 

زمان : ساعت هشت دقیقه به هشت صبح

مکان : ورودی دانشگاه

آغاز ترم سوم.


ای بابا این میترا چرا نیومد؟...ا؟...اون میترا نیس؟...پس این پسره کیه؟...بی وفای خیانت کار...بره گم شه...دختره هرزه...لیاقتمو نداشت..


کی حال داره بره سرکلاس حالا؟...آقا یه بسته " کنت " بده...


موبایلش زنگ می خوره.با خودش می گه : " مامانه س..." گوشی رو ورمی داره و : " الو؟... سلام... خوبم تو چطوری؟... چه خبر؟... نه می گذره دانشگاه... می گذره خلاصه... " . آروم به سیگار فروش می گه : " کبریت داری؟ ". مامانش می شنوه ازش می پرسه چی گفته. جواب مامانشو می ده : " نه هیچی. تو کلاسیم. این فندک بخاری کلاس خراب شده... نه مادر من شوفاژ کجا بود؟گاز کجا بود... ول کن ترو خدا... خدافظ... خدافظ... حوصله ندارم فعلا... دفعه بعد باهاش صحبت می کنم... خدافظ... ".


اواخر ترم دستمال دستش می گیره تا از استاد نمره بگیره تا مشروط نشه... و موفق می شه
.

 

زمان : ساعت هشت و سی دقیقه صبح

مکان : منزل دانشجویی

آغاز ترم چهارم.


سیگاری تو دستشه و داره با موبایل فک می زنه : " خوب می گفتی سپیده جان... آره بگو عزیزم... می شنوم... " صدای زنگ بلند می شه. از پنجره بیرونو نگاه می کنه و به سپیده می گه : " سپیده جون بچه ها اومدن درس بخونیم باهم... فعلا کاری نداری... منم دلم تنگ می شه ولی درسم باید بخونم دیگه... قربونت عزیزم...دوست دارم... بوس بوس... خدافظ ".


بعد درو باز می کنه :

" سلام مژده جون چطوری؟..بیا تو تا کسی ندیدت... "


تلفن زنگ می زنه. نگا می کنه می بینه مامانشه... گوشی رو ورمی داره می گه : " الو سلام مامان... من الان دارم... نه مامان من خوبم... فقط الان دارم درس می خونم... چی؟؟ صدام واسه چی گرفته؟؟؟ " پیش خودش می گه چون جنسش خوب بوده اما به مامانش می گه : " خوب مادر من مال بلند بلند درس خوندنه دیگه... الانم دارم درس می خونم... باشه... خدافظ "

زمان : ساعت یازده و نیم شب

مکان : مجلس پارتی

آغاز ترم پنجم.


صدای موزیک و دنس یه لحظه قطع نمی شه. " دی جی اگوستینو " داره می خونه. دود تمام فضا رو گرفته. چشماش سرخ سرخه. موبایلش زنگ می زنه. همینجور که داره خودشو تکون تکون می ده وشلنگ تخته می ندازه مونیتور گوشی رو می بینه و بعد دکمه سایلنت رو می زنه. رو مونیتور گوشی ، جای اسم تماس گیرنده نوشته : مامان...

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...