:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

شروع میهمانی خدا مبارک!

سلام.

 

امروز اولین روز ماه خدا بود. خوش به حال اونایی که توی این ماه حسابی خودسازی می کنن. فرق این مهمونی با بقیه ی مهمونیا تو اینه که همه جا از جسم پذیرایی میشه و اینجا از روح. وای بچه ها تا میتونیم باید توی این ماه خودمونو برای خدا لوس کنیم تا بعدا ً روش نشه مارو بفرسته جهندم! میگن تو ماه رمضان شیطون اسیره، باید حسابی بهش بخندیم و با بندگی خالص خدارو کردن، شیطونو بچزونیم! خلاصه که التماس دعای حسااااااابی داریم و ایشالا که نماز و روزه های همگی مقبول درگاهش باشه. خوش به حال اونایی که توفیق عبادت خالص و باحال رو پیدا می کنن. به قول مامان قشنگم:« بیایم از خدا بخوایم به هممون «حال عبادت» عنایت کنه... »  *** الهی آمین ***

 

Remember the five rules to be happy

-         Free your mind from hatred.

-         Free your mind from worries.

-         Live simply.

-         Give more.

-         Expect less.

 

پنج قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:

-         قلبتان را از نفرت پاک کنید.

-         ذهنتان را از نگرانی ها دور کنید.

-         ساده زندگی کنید.

-         بیشتر بخشنده باشید.

-         کمتر توقع داشته باشید.

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین، التماس دعا...

 

 

چتر برای چه؟! خیال که خیس نمی شود...!

 

امروز از خونه زدم بیرون. با اینکه یه عالمه کار داشتم و اتاقم انگار توش زلزله اومده؛ اما یه جور عجیبی دلم گرفته بود. همیشه بعد از برگشتن از مسافرت اینجوری میشم. نمیدونم شایدم خیلی بی جنبه هستم که تحمل پایان سفر رو ندارم! اما بیرون که رفتم فهمیدم چقدر خوبه که جایی زندگی کنی که خیابوناش رو بلدی!! آخه مشهد که با دختر عمه هام میرفتیم بیرون همش می پرسیدم :«کی میرسیم؟ الان کجاییم؟» اما حالا دیگه خودم بلدم! امروز دوست جونم رو دیدم که یه دنیا مدیون خوبیهاشم.  «چتر برای چه؟! خیال که خیس نمی شود...» کتابیه که دوست جونم بهم هدیه داد. خیلی شعرای نازی داره. کتاب اثر «محمدعلی بهمنی» از انتشارات «دارینوش» هستش که توصیه می کنم اگه جایی دیدینش اگرم نخواستین بخرین حتما ً یکی دوتا از شعراش رو بخونین. من و دوست جون توی یه پارک زیر سایه ی درخت روی حصیر نشستیم و پفک و رانی خوردیم و من چند تا از شعرای این کتاب رو خوندم. جای همتون به وسعت یه پارک کنار زاینده رود خالی! با هر بیت شعر که میخوندم، یه مشت از دلتنگی هام میریخت بیرون. دوست جون که منو رسوند خونه، سبکبال و رها بودم بی هیچ دلتنگی...

 

*** فال ***

 

فال مان هرچه باشد

- باشد !

حال مان را دریاب

خیال کن حافظ را گشوده ای و می خوانی :

« مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید »

یا

« قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود »

چه فرق؟

فال ِ نخوانده ی تو

- منم!

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا بعد

 

 

بر می گردیییییییم!!

سلام.

 

بالاخره سفر تموم شد و ما برگشتیم. انقدر زود گذشته که هنوز باورش برام سخته که تموم شد و باز باید یک سال دیگه صبر کنم تا دیدارها تازه بشه. بگذریم...

برخی از دوستان از من خواستن که خاطرات سفرم رو اینجا بگم. خاطره اونقدر زیاده که نمیشه همشو گفت اما گاهی گلچینش رو براتون تعریف می کنم.

اولین خاطره ی جذابی که برای ما رقم خورد داخل قطار به سمت مشهد بود. من به همراه مامان و بابا و خواهرم یه کوپه دربست داشتیم. شب حدودای ساعت 2 که همه به جز من خواب بودن(من آهنگای گوشیم رو گوش می کردم از بی خوابی) یه دفعه صدای فریاد یه بچه توی سالن پیچید:

n     ماماااااان! من جیش دارَََََََََََََََََََََم!

به این ترتیب نصف مسافرا از خواب بیدار شدن!

پدر با فرهنگ بچه که از بی ملاحظگی بچش ناراحت شده بود؛ نعره کشید:

n     خفه شو مگه نمی بینی مردم خوابن کره خر؟!!

و اینجوری بود که بقیه ی مسافرا هم بیدار شدن و نمی دونستن باید از این مکالمه بخندن یا گریه کنن؟!

 

من اما فقط افسوس خوردم که چرا بعضی از فرهنگهای خیلی خیلی ساده هنوز بین برخی از مردم ما جا نیفتاده.به جز این جریان، ماجراهایی مثل سیگار کشیدن توی راهروهای قطار،ریختن زباله در سالنها یا حتی کوپه ها،تمیز نکردن دستشویی ها و خیلی اتفاقات دیگه باعث شد به این موضوع فکر کنم که «پس ما کی قراره بزرگ بشیم؟!»

دیشب توی راه بازگشت که بازهم با قطار بودیم، ساعت 2:45 دقیقه ی صبح،با صدای مکالمه ی تلفنی بلندی از خواب پریدم. پسر جوانی که ساکن کوپه ی مجاور ما بود درست جلوی در کوپه ی ما مشغول صحبت با تلفن همراهش بود.با سردرد شدید رفتم بیرون و بهش گفتم:

-         می شه بفرمایید چرا به جای کوپه ی خودتون، اینجا دارید با تلفن حرف می زنید؟

با قیافه ی حق به جانبی گفت:

-         اولا اونجا خانوادم خوابن، بعدم اینجا بهتر آنتن می ده!!!

شما جای من بودین به این آدم(؟!!) چی می گفتین؟

 

اما خاطرات خوبم زیاد دارم که براتون حتما ً تعریف خواهم کرد.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا بعد...

 

آخرین بیت شعر سفر...

سلام.

این پست رو از یه کافی نت توی مشهد می ذارم صرفا جهت یادگاری!

فردا شب عازم اصفهان هستیم. چنان با سرعت گذشت که گاهی شک میکنم اصلا من اومدم مسافرت! به هر حال همیشه موقع برگشتن که می شه حسابی دلمون می گیره و به قول بابا که می گه:« کاشکی شعر سفر٬ بیت پایانی نداشت...» اما داره و فردا آخرین روز اقامت ما در مشهده و باز باید دلتنگ امام رضا و حرمش با اون کبوترای مامانیش بشیم تا شاید سال دیگه هم قسمت بشه بیایم زیارتش. البته دلتنگ فامیل هم خواهیم شد که میشه تلفنی تخفیفش داد. از همه ی دوستانی که محبت کردن و به وبلاگم سر زدن ممنونم و قول می دم اگه خدا به سلامت ما رو به خونه رسوند٬ تک تک از خجالتتون در بیام.

فعلا با اجازه میرم٬دوستون دارم مواظب خودتون باشین تا من برگردم!

 

فعلا با اجازه!

سلام.

 

با اجازتون امروز عصر عازم مشهدالرضا هستیم. نمی دونم دقیقا کی برمی گردیم اما تا قبل از ماه رمضان میایم چون کلاسای دانشگاهم از بیست و چهارم شروع می شه. امیدوارم همتون صحیح و سالم بمونین تا من برگردم. شیطونی نکنینااااااا! برای منم دعا کنین تا منم اونجا براتون دعا کنم(معامله ی پایاپای!!)

 

اینم یه هدیه ی دیگه که اصل داستان لبخند خداست.برای طولانی نشدن پست از نوشتن متن اصلی خودداری می کنم و فقط ترجمه اش رو می ذارم. امیدوارم خوشتون بیاد...

 

 

لبخند خدا

 

لوئیز ردن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم.وارد خوارو بار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خوار و بار به او بدهد. او به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با خشونت خواست که او را بیرون کند.زن نیازمند، درحالیکه اصرار می کرد گفت:«آقا!شما را بخدا کمکم کنید!به محض آنکه توانستم پولتان را می آورم.» اما جان گفت نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت:« ببین خانم چه می خواهد، حسابشان با من!»

صاحب مغازه با اکراه گفت:«لازم نیست، خودم می دهم! لیست خریدت کو؟»

لوئیز گفت:« اینجاست.» 

- «لیستت را روی ترازو بگذار! به اندازه ی وزنش هرچه خواستی ببر!»

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی بیرون آورد و رویش چیزی نوشت سپس آن را روی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت!

خواروبار فروش باورنمی کرد! مشتری اما از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. مغازه دار با دلخوری کاغذ را برداشت و روی آن را بلند خواند. کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:«ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری،خودت آن را برآورده کن!»

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد. لوئیز خداحافظی کرد و رفت.

مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت:«تا آخرین پنی اش ارزشمند است.»

 

Only God knows how much a sincere and pure prayer weighs…

 

فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...

*****التماس دعا*****