:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

ایمان!

ایمان!

 

کوهنورد مغروری بود که می خواست بلندترین قله را فتح کند. بالاخره پس از ماهها آماده سازی خود، ماجراجویی اش را آغاز کرد. اما از آنجا که آوازه ی فتح قله را فقط از آن خود می دانست، تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.

او شروع به بالا رفتن از کوه کرد تا اینکه هوا تاریک شد. سیاهی شب بر کوهها سایه افکند و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود. همه جا تاریک بود و ماه و ستاره ها پشت ابرها گم شده بودند و او هیچ کجا را نمی دید.

در حال بالا رفتن بود. فقط چندقدمی تا قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب به پایین پرتاب شد. همچنان در حال سقوط بود. در آن لحظات پر از وحشت، تمامی وقایع خوب و بد زندگی اش به ذهن او هجوم می آوردند. میان آسمان و زمین آویزان بود؛ فقط طناب کوهنوردی بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند:«خدایا! کمکم کن!»

ناگهان صدایی در دلش پاسخ داد:

- از من چه می خواهی؟

- خدایا نجاتم بده!

آیا ایمان داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

بله باور دارم که می توانی!

پس طنابی را که به کمرت بسته ای قطع کن!

 

لحظه ای در سکوت سپری شد...کوهنورد دستش را برد تا طناب را قطع کند ولی...تصمیم گرفت با تمام توانش طناب را بچسبد.

فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد کوهنوردی پیدا شده که از طنابی آویزان بوده در حالی که فقط دو قدم تا زمین فاصله داشته است...

 

داستان بالا هدیه ی دوست خوبم آقا محسن بود که کلی ممنونم ازش.

 

********************************

 

با سلام به همه ی شما نوگلان و شکفتگان باغ هستی!

حال و احوال میزونه؟

کلی دلم براتون تنگ شده اما عذر تقصیر دارم بابت امتحانا

 و شروع درس خوندن ماها!!
دیگه خودتونم که اغلب مثل من مدرسه ای هستید و درک می کنید.

 ایشالا دعا کنید امتحانامو این ترم آخریه خوب بدم

و چیزی رو نیفتم تا بعد از اون به عنوان یک عدد ماهی قرمز لیسانسه در خدمتتون باشم!

 

طبق معمول و از اونجایی که من سلطان شانسم، باز دوباره قارپ! نزدیک امتحانا دوتا کتاب جدید به دستم رسید که دلم غش می رفت شروع کنم به خوندن! فکر می کنید نخوندم؟!! چرا خوندم!! 

«گریز به تاریکی-اثر آرتور شنیتسلر-ترجمه نسرین شیخ نیا»

و کتاب «خوبی خدا- گردآوری امیرمهدی حقیقت-»

هردوتاشونم از انتشارات «ماهی» هستن

که دوتا مجموعه داستانه خداااااااااااا!

هردوی اینها رو یه دوست خیلی عزیز بهم داده که شاید دیگه به علت بعد مسافت هیچوقت همو نبینیم اما دور و برم پر از یادگاری شده! هرچند من از یادگاری و خاطره بدم میاد. با جدایی و مرگ اینها خیلی روح آدمو عذاب میدن. من بعد از فوت مامان بزرگ به این نتیجه رسیدم...

بگذریم...

 

طی تماسهای مردمی با روابط عمومی ماهی خانوم، دوستان خواستار تعریف خاطرات دانشگاه و سوتی های رفقا بودن!

راستش منم دلم می خواد بگم اما این ترم مخصوصا بعد از عید ما دانشگاهو شرمنده کردیم با این طرز کلاس رفتنمون! به قول زهره دیگه یادمون رفته ترتیب کلاسامونو! تازه! رفقا دیگه منو در گرفتن سوتی یاری نمیدن! دارن کم کم فارسی حرف زدن رو یاد می گیرن و این برای وبلاگ من یعنی فاجعه! البته خوبیش به اینه که خیالم از بابت زهره راحته:

 

یه روز توی محوطه ایستاده بودیم، زهره با یه غم غریبی گفت:

-فکرم خیلی متوششه!!

من- فکرت چیه؟

- متوشش!

من- ...؟!!
- متوحش؟

-...

-متوغشش؟

- چی؟!!!
- نمی دونم! تو بگو!

- مشوش!

- آهان همین!!

 

یا مثلا یه روز که نگار ماشین نیاورده بود و با من و زهره اومد، کلی به زهره التماس کرد که تا خونشون برسوندش!

زهره-  باشه ولی تا سر کوچتون میرماااا! تو اون کوچه ی مزخرفتون نمیام!!

نگار- نه تو رو خدا! خب تو خیابونمون نرو اگه سختته

 ولی تو کوچه رو برو حتما!!!

 

اصلا فکر نکنین شوخی می کنه هااااااا! ضریب هوشیش در همین حده!

 

خب خوشحال شدیم! ایشالا اگه بشه زودتر میام آپ می کنم و به همتون سر میزنم. اما اگه نشد لطفا درک کنید که ترم آخره و یه عالمه پروژه و گرفتاری و آره و اینا! داریم.

شاد باشید!
دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

پ.ن: از تائید نظرات بدم میاد! ورش میدارم!